عشق است محمد (ص)

سلام دوستان.بالاخره تونستم بیام بنویسم.اول از هر چیز بزارید این جشن بزرگ رو به همه شما عزیزان تبریک بگم،ثانیا اینکه از خدا میخوام که به حق همین روز عزیز تمامه مریضانی که الان دارند با مشکلشون دست و پنجه نرم میکنند رو شفا بده،یکیشم عزیزدردونه خودمه.نمیدونم الان الناز کوچولو داره چیکار میکنه،اما امیدوارم هر کجا که هست دایی داوودش رو فراموش نکرده باشه. اگر عشق بودم آهنگ پرنواز عشق را می نوازیدم                                   اگر گل بودم شاخه ای از خود تقدیمت می کردم                        اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار تنهایی را از دوشت بردارم                          ولی افسوس و صد افسوس که نه گلم و نه باران و نه عشق                                           ولی هر چه هستم دوستت دارم من می خواستم تو به من عادت نکنی                                    من به تو عادت کردم  می خواستم تو عاشقم نباشی                                 من عاشقت شدم  می خواستم من برات مثل بقیه باشم                                تو برام از همه مهم تر شدی می خواستم بری دنبال زندگیت                               اما تو همه ی زندگیــــم شدی   اینم یه شعر خوشگل از کارو،کشیش مسیحی پروردگارا !   هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم سراپای وجود منقلبم ...   مظهر التهاب سرشک آواره ای است که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بد فرجامش باشد ...   مدتهاست شب از نیمه گذشته است ...   اکثریت بندگان تو هم آنها که گنهکارند و هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک مرگ موقت ، در بستر خلوت خواب ، کوفتگی تب و تاب تلاش نان و آب روزانه را به رؤیاهای همیشه سراب تحویل می دهند ...   در این شب تب آلود جز آنها که انتظار ناشکیب یک آرزوی ناشکفته خواب را بر دیدگان نگرانشان حرام کرده است دیگر کسی بیدار نیست ...   سنگینی اندوهبار ظلمتی نفوذ ناپذیر ، زمین را تا سر حد صمیمیت اندوه یک قلب عاشق به ستوه آورده است ...   از ستاره ها در پهنه ی ابدیت سپهر خبری نیست ...   همه ی اختران گمنام و نام آور ، هم آغوش با فانوس نیمه شب پس کوچه های عشاق خانه بر دوش ، در پس پرده ی ابری همه جا گیر و سیه پوش غنوده اند ...   تنها سمفونی سرگردانی که در اوج پریشانی یک سلسله « نت » از یاد رفته سکوت ملکوتی شب را ناراحت می کند . آتش اندوز و آتش افروز گردبادی است وحشی و ولگرد و سیاه مست که شاخه به شاخه و صحرا به صحرا شیون شبانه ی مرگ ارزشهای انسانی را سر داده است ...   پروردگارا !   در چنین شبی است که من می خواهم از بستر آشفته ی به خاک خفته ی یک قلب بیمار کلامی چند با تو حرف بزنم ...   باور کن خدایا ! به عصیان پنهانی اندیشه های انسانی ام سوگند ، همین حالا که طپشهای سرسام گرفته ی قلب شاعرم ، آستان مقدس آفرینش همه جانبه ات را با فریاد خاموشی ناپذیر آمال سر کوفته ام آشنا می کند ...   همین حالا که دارم با تو حرف می زنم نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب ، پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است ...   از اینکه این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم ، هماهنگی طپیدن های قلبم را بر هم زده است ...   پروردگارا !   گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم . اما ... باور کن خدایا ! بیماری من بیماری مخصوص به خود من نیست . بیماری من بیماری قرن ماست ...   قرنی که در گستره ی استخوان بندی زندگی خوار مرگبارش کشتار بی دریغ انسان به دست انسان با ضمیر بشریت معجون گشته است ...   قرنی که در پهنه ی آغشته به خونش بستر لالایی نیمه شب مادرها ، به خون پالوده ی خاک سنگرهاست ...   قرنی که در حرمسرای حسدها ، فریبها ، دو رنگیها ، دو رویی ها ، نامردی ها و نا مردمی های بی دریغش تقوی و ایمان به حقیقت را با کمال خشونت و بی رحمی به خاک نسیان سپرده اند ...   قرنی که در اوج تمدن کاذبش ، در یک لحظه ی فانی دهها هزار عشق بی پیرایه ی آسمانی ، صدها هزار ایده آل خلاقه ی انسانی را با فشرده دوزخی به نام بمب اتمی کباب می کنند ...   قرنی که بهارش زردی برگهای خزان زده است ، پراکنده در زیر پای اسکلت اشجار ...   بدین وصف خودت تصدیق کن یا رب ! قلب انسانی اگر سنگ هم باشد محکوم به پذیرایی از یک بیماری پنهانی نیست ؟   آخر ، پروردگارا ! کجای این زندگی قرن ما شبیه زندگیست ؟   پروردگارا !   کاش اجازه می دادی از درگاه مقدست بخواهم که برای نجات بشر قرن ما هر چه زودتر تصمیم بگیری ...   تمام دریچه های امید به روی سرنوشت انسان قرن ما بسته است ...   سنگینی سنگها و صلیبها ، پشت گورستانها را در هم شکسته است ...   خواهش می کنم خدایا ! ... زودتر ... هر چه زودتر تصمیم بگیر ...   چرا که روح بشریت به مفهوم وسیع کلمه خسته است ...   « کارو »