شهره.شهره بی وفا،سلام،داری الان بهم فحش میدی،آره؟همون کاری که دیروز من کردم،باشه،بگو،اصلاًهر چی که تو میگی من هستم،اما من به کی شکایت کنم؟به تو نازنینی که اصلا برات مهم نیستم؟

این متن یادت هست؟همون متنی که برام پیرینت گرفتی: بگو با من عاشق چرا برات زیادم؟اجازه ندارم اینو ازت بپرسم،آره؟چشم،بازم ساکت میشم

نازنینم تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی که من چی میکشم،میدونی چرا؟چون عاشق نبودی،لااقل عاشق من.

اگه یروز،فقط یه روز جاهامونو باهم عوض میکردیم،شاید درد این بینوا رو میفهمیدی

بیا با هم عوض کنیم
جای دلامونو یه بار
تا من بشم یه تیکه سنگ
تا تو بشی عاشق زار

یه شب با چشم دل من
عشقو تماشا بکنی
خودت رو هر جوری شده
تو دله من جا بکنی

تا تو دچار من بشی
لحظه شمار من بشی
خواب و حرومت بکنم
صید شکار من بشی

برام یه بازیچه بشی
بشم تمومه زندگیت
تا پشت سر بخندم
به سادگی و بچگیت

این در و اون در بزنی
واسه به من رسیدن
برات یه رویا بشه
منو یه لحظه دیدن

ناز دلم رو بکشی
از عشق جوابت بکنم
پر از نیاز من بشی
غرق عذابت بکنم

تا جون داری گریه کنی
تا جا داره من بد بشم
همیشه خواهشم کنی
همیشه دست رد بشم

اینا رو گفتم تا.......

تا بدونی که عاشقی
تو دل من چه دردیه
تا بدونی که عاشقت
چی کشیده چه مردیه


 

آره سنگ صبور روزهای تنهاییم،دارم خفه میشم،تا به کی؟تا به کی من بشم،عاشق زارت و تو هم،

نقش بی وفا ترین عشق دنیا رو بازی کنی؟اخ که چقدر دلم میخواد بازم رحمت خداوندی شامل من شه وباز بتونم داود همیشگی باشم،هر چند میدونم،داود همیشگی هم برات هیچی نبود،وقتی وارد صفحه ایی شدم که تو اون سایت دوستیابی عضو شده بودی،دنیا رو سرم چرخید،یک لحظه تموم این 4 سال تو نظرم زنده شد

که آیا همش رویا بوده؟همش فیلم بوده؟ دوستتدارم گفتنات دروغی بوده؟

واسه چشمای قشنگت یه سبد ترانه خوندم
واسه دیدن نگاهت همه عمرمو سوزوندم

به امید با تو بودن چه روزایی گذروندم
با غمت خوش بودمو هر چی شادی بود پروندم

توی دفتر خیالم عکس چشماتو کشیدم
دلمو بردم تو رویا شب و روز چشماتو دیدم

رفتی تنها پشت دریا از دلم خبر نداشتی
هر چی غم بود توی دنیا روی قلب من گذاشتی

چقدر بی تو گریه کردم ,عشقمو تو نمیدیدی
دور بودم ازت یه دنیا غم چشمامو ندیدی

حس تلخ بی تو بودن تو وجودم رخنه میکرد
دل من برای موندن عشقتو بهونه میکرد

ندونستم عاشقی و دل تو شده اسیرم
فکر میکردم بدون تو یه گوشه تنها می میرم

انقدر نا مهربون بود اون نگاه مثل ماهت
که به ذهن من نیومد نکنه شدم پناهت

تا یه روز اومدی پیشم ,دلتو زدی به دریا
دستتو برام رو کردی گفتی بد جور شدی شیدا

اومدی گفتی اسیری , آرومو قرار نداری
هیچکسو به جز دل من توی این دیار نداری

پشت اون نگاه سادت یه دنیا عشقه نهفته
خوندم من از توی چشمات هزار تا حرف نگفته

دلمو تو تازه کردی با نگاه پر شکوهت
نمیرفت تو باور من که شدم آروم جونت

مهربون تر از بهاری , با سخاوتی همیشه
پیش چشمای نجیبت ارزش یه دنیا هیچه

دست من گرمیشو از گرمی دستای تو داره
حس خوب جون پنا هو شونه هات هدیه میاره

دوست داره عاشق پیرت چشمای پر از وفاتو
نمیدم من به دو عالم لحظه ای حجب نگاتو

وای،محبوب من این خط از نوشته هات تو اون سایت لعنتی      هستی و وجودم رو به باد میده.میخوای ببینی ایده ال هات چی بود؟میدونی،اما من بازم اینجا میزارمشون:

 

دوست دارم فرد تحصیلکرده. منطقی. خانواده دار. شاد. احساسی. با وفا باشه.

از دروغ خیلی بدم میاد. اگه یک نفر به دلم بشینه و یک مقدار از ایده الهای من را داشته باشه حاضرم براش از جونم هم مایه بذارم

 

بازم ازت سؤال دارم،چرا؟اخه چرا؟مگه اینایی که تو پرفا یل خودت نوشته بودی رو نداشتی؟ها؟

من مگه بیسواد بودم؟مگه من منطقی نبودم؟دیونه شدم؟به خدا تقصیر تو ست،اگه تو تست اعصاب رد شدم،،

و شاید هیچ وقت نتونم،استخدام شم،تقصیرتوست ،نیست؟من اینطوری بودم؟من با خودم حرف میزدم؟

من دستم میلرزید؟من شاد نبودم؟کی بود که همیشه گل خنده رو رو لبت میکاشت؟

گفتی یه باوفا میخوایی؟آره؟من نبودم؟گفتی از دروغ بدت میاد،چرا؟تو خودت فرشته دروغی،این یه تیکش

منو میکشه،حاضری جونت رو بدی،اما من که من بودم،به این نتیجه رسیدی که ارزشش رو نداشتم،وی به حال اینکه

برای اون دکتر مهندس های نشناخته،میخوایی جون بدی،اما چرا ؟ تو و خدات قاضی،من ارزشش رو نداشتم که

لااقل به احترام عشقمون این حرف هارو تو اون سایت لعنتی ننویسی؟

مرغ پر بسته که کشتن نداره......وقتی کشتی دیگه گفتن نداره

 

اگه تو باغچه فقط یه گل باشه.....گل اون باغچه که چیدن نداره

بهم گفتی با یه نفر که چت کردی،این حرفش خیلی روت تأثیر گذاشت،اینکه طرف در مقابل درخواست تو که ازش خواسته بودی تا وب لاگ من رو بخونه،گفته بود که

من ارزش ندارم،حتی ارزش اینکه حرفم رو بخونه و ببینه که اصلاً دردم چیه؟تو هم که یه خانم منطقی،خوب اینجور حرفها خوب روت تأثیر میزاره و به تصمیم گیری وادارت میکنه

 

راستى یک اتفاق دیگر افتاده ، اتفاقی درست مثلِ افتادن آن سیبى که بعد ها اسمش را گذاشتند قانون جاذبه ، اما این اتفاق چیزى بر عکس ِ آن بود ، سیب داشت قانون نداشت ، افتادن داشت اما جاذبه هرگز ، کشف هم نداشت به جای دانشمند و نیوتن هم یک دیووانه مثل من داشت ....

این فعلِ عجیب را دوباره بخوان ، اگر لازم شد از رویش بنویس و تحلیلش کن ، تو هم مقصر بودى....

خواستی معادله از هم پاشیده شود ، خب حالا خوش می گذرد؟

راحت شدی؟ حال تو رو سرجایش آورد؟

 

چقدر بد است که آدم دروغ بازی کند ، چقدر زشت است که انسان دروغ بگوید و چه بدتر است که عاشقی دروغ بنویسد.

خوب یک چیزی میگم که شاید باور کردنش برات سخت باشه اما واقعیت دارد.....

دلت یک مقدار ابرهایش پیش من است که می آیی و مى گویی اینطور بنویس......

راستى تو هنوز یادت هست من چه ترانه ای گوش می کنم؟ (( دارم از تو مینویسم که نگی دوست ندارم....))

"""" هر ستاره شبیست که از تو دورم ، آسمان چه پر ستارست """"

 

پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه دل ناتمام ماند
نه دلی که به کسی بسپارم نه پنجه ای که مضرابی بزنم
غم سیاه زمانه نشست بر دلم نه نایی که فریادی بکشم
عشق و اشتیاق مرد در من نه اشکی که سیلی بسازم
امیدم شده ناامید چه کنم نه یاری که شکوه ای کنم

از هر کجا می گذرم به خودم بر می گردم
به هر کجا می نگرم تصویرم و می بینم
کاش بشه که این من دیگه نباشه
تویی بیاد وبشینه اینجا که منم

خیلی چیزها تو خاطرم اومد اما نشد برات بنویسم چون هیچ کس را توان شنیدنش نیست...

باشه.من بد بودم،بد هستم،اما نازنینم،این بد،سگ در خونه عشق تو بود،نه؟مواظب بود تا نکنه ،،،،،،

بگزریم،حرف دل زیاد،اما جرأت گفتن کم،فقط یه خواسته ازت دارم،از تو مهربون که اینقدرخاطر خواه داره،نزار نفرین مامان پاگیرم شه،میدونم تو عزیز،تو عین مهربونی،نامهربّون بودی،اما نزار،نزاراه مامان به ناحق پشت سرم باشه،اگه دوست داشتی،اگه خدا رو قبول داری بهش بگو که من بهت تهمت نزدم،بگو که تو چند تا سایت دوستیابی عضو شدی،بگو که چقدر ایمیل بهت میدن،بگو که داود بیخود

دیوونه نشد،بگو که حق داشت،بگو که باهاش چیکار کردی،بگو که چقدر راحت دلش رو،عشق و احساساتش رو به بازی گرفتی.

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هرروز کم کم می خوریم
آب  می خواهم  سرابم   می دهند
عشق   می ورزم   عذابم   می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم  به خواب
از   چه   بیدارم   نکردی    آفتاب؟
خنجری   بر  قلب   بیمارم   زدند
بیگناهی    بودم   و    دارم    زدند
سنگ  را  بستند و  سگ  آزاد  شد
یک   شب   داد   آمد  و  بیداد   شد
عشق  آخر  تیشه  زد  بر ریشه ام
تیشه   زد   بر    ریشه    اندیشه ام
عشق  اگر این است مرتد می شوم
خوب  اگر این است من  بد می شوم
بس  کن ای دل نابسامانی  بس است
کافرم   دیگر  مسلمانی   بس  است
در  عیان  خلق  سرد ر گم   شدم
عاقبت      آلوده      مردم      شدم
بعد از این  با  بی کسی خو می کنم
هر  چه  در  دل  داشتم  رو  می کنم
من  نمی گویم  دگر  گفتن  بس است
گفتن  اما  هیچ   نشنفتن   بس  است
روزگارت   باد   شیرین   شاد   باش
دست کم یک شب تو هم  فرهاد باش
نیستم  از  مردم   خنجر   به   دست
بت برستم   بت برستم    بت برست
بت برستم   بت برستی  کار  ماست
چشم  مستی   تحفه   بازار   ماست
درد  می بارد چون  لب تر  می کنم
طالعم   شوم  است   باور  می کنم
من   که  با   دریا   تلاطم   کرده ام
راه   دریا   را  چرا  گم   کرده ام
قفل   غم   بر  درب   سلولم  مزن
من  خودم  خوش  باورم گولم مزن
من  نمی گویم  که  خاموشم   مکن
من    نمی گویم    فراموشم    مکن
من  نمی گویم  که  با من  یار  باش
من  نمی گویم   مرا  غمخوار  باش
آه !    در  شهر  شما   یاری   نبود
قصه  هایم   را   خریداری    نبود
وای !    رسم  شهرتان  بیداد   بود
شهرتان   از  خون  ما  آ باد   بود
از در و  دیوارتان  خون   می چکد
خون  من  فرهاد  مجنون می چکد
خسته ام  از   قصه های    شومتان
خسته   از   همدردی    مسمومتان
این  همه  خنجر دل کس خون  نشد
این  همه  لیلی  کسی  مجنون  نشد
آسمان   خالی   شد    از   فریادتان
بیستون    در  حسرت   فرهاد تان
کوه   کندن   گر   نباشد    بیشه ام
گویی  از   فرهاد   دارد  ریشه ام
عشق  از من دورو پایم  لنگ  بود
قیمتش   بسیارو  دستم  تنگ   بود
گر  نرفتم  هر د و پایم  خسته  بود
تیشه  گر افتاد   دستم   بسته  بود
هیچ  کس  فکر م  را  کرد؟    نه
فکر  دست تنگ  ما را کرد؟   نه
هیچ کس از حال  ما  پرسید ؟   نه
هیچ   کس  اندوه  ما را   دید؟   نه
هیچ کس  اشکی  برای  ما  نریخت
هر که  با  ما بود از ما می گریخت
چندروزی است که حالم دیدنی است
حال من از این  و آن پرسیدنی است
گاه  بر  روی  زمین  زل   می زنم
گاه    بر   حافظ      تفأل   می زنم
حافظ    دیوانه   فالم    را   گرفت
یک  غزل  آمد که  حالم  را  گرفت:
 *ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می بنداشتیم

 

 

خوب تک ستاره قلبم،شهره نازم،تو میتونی و این حق رو داری که نفرینم کنی،چون میگن،،،،،،،،،،،،،،،،بازم بگزریم

باشه،خیلی دلم شکسته،اما دلم راضیه ،چون میدونم لااقل تو دیگه تنها نیستی،خودم پیغامها و امیل ها تودیدم،اونقدر دکتر و مهندس اطرافت هستند که بتونی تنها ییات رو باهاشون قسمت کنی،میمونه آینده تو،که خوب میدونم،الان میگی به من ربط نداره،اما بازم میگم،دقت کن،خیلی دقت کن،من که دیونه تو بودم،دارم میترسم که نکنه آخر اون عشق رویایی به نفرت تبدیل شه،وای به حال رابطه ای که صرفاً از پشت این

صفحه لعنتی  و فقط به قصد پیدا کردن یه همسر و نه یه عشق، باشه،به خدا همش میگم کاش اینتر نت رو یاد نمیگرفتم،باهاش اشنا نمیشدم،کاش همون داود ساده و هیچی ندون میموندم،به خدا اینطوری لااقل این همه بی وفایی رو از طریق این دنیای مجازی نمیدیدم،

برات آرزوی روزهای خوش و قشنگ در کنار اونی که میدونم لایقتر از من به عشقت نخواهد بود،میکنم.

رخت سفر بسته ای ستاره ی من!
لختی صبر کن تا ابرها بروند.
اگر در حضور ابرهای تیره عزم سفر کنی، آسمانم تا همیشه ابری خواهد ماند.
در آسمان من همتای تو نیست که اشک چشم ابرهای تیره را بخشکاند!
لحظه ای بیشتر بمان!!
نگذار حرفهایم در دلم بماند. حرفهایی که دوست دارم همسفرت باشد:
یادت باشد در گذر از لحظه ها، چشم هایت را بگشایی تا مباد شقایقی را لگد کنی!
در مسیر راهت شکوفه های خاطره فراوان است. مباد کاری کنی که شکوفه ای بپژمرد!
ستاره ی زیبای من...
فراموش نکن دل اقاقی ها بی نهایت نازک است و نگاه نسترن ها شکننده!
چشم های روشن نرگسی ها چراغ راه تواند. از شاخه نچینی شان!!
این مهم را به خاطر بسپار:
از لبخند تو گلهای ناز جان می گیرند و از اندوهت خارها!
شادمانی ات شقایق ها را به رقص وا می دارد و افسردگی ات خنجر ها!
و رقص خنجر ها، شکوفه ها را ریشه کن خواهد کرد!!!
پس نگذار کودک لبخند بر لبهایت، به خواب فرو رود.
به چلچله ها دل نبند، زود ترکت می کنند. و با پرستو ها همسفر نشو که تا سرما تنشان را بلرزاند فراموشت خواهند کرد!
ستاره ی مهربانم...
بدان که همکیشانت هرچند زیبا و درخشان می نمایند، اما با شادمانی هایت همراهند و با ستاره ی دلتنگ غریبه اند!!
هرگاه دلتنگ و غریب شدی به خاطر بیاور...
یک نفر اینجاست که تا همیشه شریک اندوه تو نیز هست و هر زمان به آسمانش برگردی، از شادمانی پر خواهد گرفت

تو مى دانى که من چه می کشم چیزى فراتر از درد..... بالا تر از زجر , مى دانى و مى خواهى که همین گونه باشد و این خواستن تو تنها نفسى است که مى گذارد بنویسم و برایت تصویر کنم.......

عکس هایت هم تمام پر از لکه هاى گریه است. عکست با من همدردى می کند .......

بیهوده زنده ام , چهره ام پر از چین هاى تنهاییست و من عجیب می ترسم از اینکه کسی را که فراموش نکردم فراموشم کرده باشد. 

خودت حالم را می دانى چه با تشبیه چه بی مثال ..... قصه می گویم ..... بى خودی حوصله ات را سر مى برم.

 

پروانه اولت منم . مهم نیست اگر دومى , سومى , و هزارمى را به رخِ بالهای سوخته که هیچ , خاکستر شده ام بکشى…….

تو اهل سوزندان بمان شمعِ من و منِ پروانه تا حالاى نیامده و تا همیشه دیر برایت خواهم سوخت….

 

بازم با من قهرى؟آره؟بازم یه چیزى پرسیدم که ربطى به من نداره؟

درست است که در محضرپادشاهى ِ قصر بلورى ِ چشمانت هیچ گاه مجاز به طرح سوألى نبودم و نیستم و نخواهم بود اما امان از فراموشى که باز هم پرسیدم ، بگذریم.......

از خیلى چیز ها که گرچه پرسش نیستند اما علامت تعجب دارند !!!!!!!!!

آنقدر دیوانه نخواستن و کم رنگ بودن و هر گونه بودن با منى که همیشه مى گذاریم براى بعد

و من همیشه به آدم هایى که به حالاى تو تعلق دارند حسودى ام میشود ، به آنهایى که جلوى خطِ کنار هم بودنمان خط موازى مى کشند مه مبادا آخرش رسیدن باشد

زیباترینم ، دلم مى خواهد بگویى که می دانى تمام نفسهایم جورعجیبى به تو متصل است...

حتى به نخواستنت و من مى دانم که هیچ چیز ، حتى همان نخواستن ِ تو به من هرگز مربوط نیست ، اما باور کن هنوز به خودم مى بالم که می گذاریم براى بعدهاى نیامده ى دور نه براى هیچ وقت.

فکرش رو بکن شاید من یک روز ، روزِ مباداى تو باشم و آن شاید به من حس نفس کشیدن

مى بخشد. یاد مدرسه مى افتم و زنگِ بعدى که درسش سخت بود ، اما با وجودِ سختى همیشه مى آمد و گفتن ِ تو هم مثل ِ روز مبادا و مثل ِ آن زنگِ نیامده سخت مى آید و مى رود و من روزِ مباداى تو هم خواهم شد و آن وقت آدم هاى حالاى تو دیگر نیستند که من غصه بودنشان را بخورم

 

فرشته ترینم هر چه بگویى عاشقانه است :

لااقل من را براى روز مبادایت بگذار

کسى که تا ترا دارد آرزوى داشتن هیچ چیز را ندارد

  تقصیرِ من نیست همیشه من هر چه که مى نویسم اگر عجیب هم نباشد نمى دانم چرا تو تعجب مى کنى؟

نمى دانم تعجب کنى بهتر است یا نکنى؟

کدامشان به دوست داشتن ، به عشق ، کمى نزدیکتر است بگذریم

دیدم چه کسی بهتر از تو ، تو هیچ سوألى را جواب نمی دهى ، پس معلوم نمی شود که کی بلد نیستى ، کی حوصله داری و کی از عزیزی ات کم مى شود

 بزار از دور که میای
یواشکی نگات کنم
جوری که هیچکی نفهمه
توی دلم صدات کنم

نمی گم عاشقتم به هیچکسی
توام پنهونش کن و به روت نیار
اون گلی رم که گذاشتم سر رات
تو اگه دوسش نداری بر ندار

بزا تو کنج دلم خاک بخوره
همه عشقه من و نگفته هام
نکنه یه وقت به گوشت برسه
صدای چکیدن اشکِ چشام

بزار تا پاکت نامه های من
زیر فرش خونه سر بسته باشه
بزار هر چی دربین منو تو
تا ابد بازنشه و بسته باشه

کی می تونه عشقتو ازم بگیره
خودتم نمی تونی اینو بدون
هر کی باور نداره حرف منو
ای خدا اینو به گوشش برسون

من برای اون می میرم
چه بدونه چه ندونه
می نویسمش رو قلبم
چه بخونه چه نخونه

بزا بین منو و دستاش
تا ابد فاصله باشه
بزا این فاصله ها
گرد دلتنگی بپاشه

عشق هزار تا معنی داره
معنی دور ی و خواهش
معنی سَری که هیچوقت
نداره دستِ نوازش

مثه دلخوشی به یک خواب
دیدن اما نرسیدن
یه قدم تا لب چشمه
تشنه بودن نچشیدن

عشق همون شونه امنه
که واسه گریه نداری
اون عزیزی که تو شبهات
دستتو تو دستاش نمی زاری

عشق همون بغضه غریبه
که توی گلوت می مونه
تو دلت می شینه اما
جاشو هیچکی نمی دونه

عشق همون قطره اشکه
تو فراموشی شبها
یا همون غزل که مونده
عمری خشکیده رو لبها

عشق همین دو خط نوشته اس
عشق هزار حرفه نگفته اس
یه نگاه پرِ خواهش
یه سلام خیلی ساده اس

 

 

قرار روز فردایی نمونده
سفر تلخه ولی راهی نمونده
نبینم گریه هاتو وقت رفتن
برو امشب بخواب اسوده بی من
جدا کن اسممو از خاطراتت
نزار یک لحظه باشم توی یادت
اگه جرمه هم آغوش تو باشم
بزار امشب فراموش تو باشم
بزا بی تو برم بی تو بپوسم
بزا با خاطرات تو بسوزم
برم اونجا که اشکامو نبینی
دیگه شبها به یاد من نشینی
برم بی تو برای تو بمیرم
برم رنگه شبای غم بگیرم
بشم همخونه خونه به دوشا
بشم اهنگ ساز غم فروشا
برو امشب برو امشب که سردم
شبیهه غربتم تکرار دردم

 

 شبا که با یادِ تو می خوابم....
از این می ترسم که فردا.....دیگه کنارم نباشی......
هر شب به خودم می گم که....
اگه یه روزی تو از من جدا بشی....
من هم از خودم جدا می شم....
و از این زندگی که سالها داره منو می سوزونه...
اگه یه روز تو کنارم نباشی.....این زندگی تلخی رو که دارم رها می کنم....می زارم میرم....
تا دیگه مجبور نشم هر روز صبح....
قیافه تنهای خودم رو توی آیینه اتاق تحمل کنم....

الان میگی این پسره هم شورشو در اورده با این عشق و عاشقی.....

حق هم داری بگی........

بهم میگی حرف از مرگ نزنم اما خوب نمیتونم نزنم......

دوست دارم نباشم......

خسته شدم خسته!!!!!!!
باورت میشه؟

 

میخوام دیگه نباشم تا لازم نباشه از خیابون هایی رد شم که همش بوی تو رو میده و من افسوس بخورم که چرا تو نیستی پیشم!!!!!!!

میخوام دیگه نباشم که دیگه این تنهایی و درد ها رو با خودم جایی نبرم!!!!!!

ولی اگه روزی دیگه نباشم بدون عاشقت بودم.......

دوستت داشتم......

 

اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت
چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت

اگه با اشکهای گرمم دلتم برام بسوزه
اگه جسم من بسوزه  بعده دنیای دو روزه

اگه نقش قصه ها شی  ، مه روی قله ها شی
بری و از من جدا شی  ، اگه باشی یا نباشی

نه فقط عاشقت هستم  ، من همین قلب خستم
این تویی که میپرستم  ، سر سپرده تو هستم

اگه جای تو به این دل همه دنیا رو ببخشن
میگذرم از هرچی دارم  ، اگه باشی عاشق من

اگه زنجیره به پاهام  ، اگه قفل و اگه صد بند
میرسم هر جا که هستی  ، به تو و عشق تو سوگند

اگه باشی تاجی بر سر ، یا که از ذره ای کمتر
دل من داغ تو داره  ، تا ابد تا روز آخر


اگه با یه قلب تب دار ، بشم از عشق تو بیمار
یا وجود عاشقم را ببرند تا چوبه دار

اگه زندگیم فنا شه  طعمه خشم خدا شه
یا که در حسرت عشقت روحم از بدن جدا شه

اگه قلبمو شکستی  ، رفتی واز من گسستی
مهربون یا خود پرستی ، هر که هستی  هر چه هستی


نه فقط عاشقت هستم  ، من همین قلب خستم
این تویی که میپرستم  ، تو بتی  من بت پرستم

عشق من  عشق من
عشق من عشق من عشق من عشق من عشق من
عشق من عشق من عشق من عشق من عشق من عشق من عشق من عشق من

.

سخت است گفتن حرف دل
سخت است خواندن اسم یار
سخت است دیدن اشکهای دلدار
سخت است دیدن دردهای معشوق
سخت است آزادی در زندان
سخت است رسیدن به هم
سخت است رها شدن از خود
سخت است پیدا کردن خود در خود

 

 

منو ببخش که انقدر اذیتت میکنم....

آخه خوب دوست دارم...به خدا دست خودم نیست که دوست نداشته باشم....

میترسم ازم جدا شی دوباره تنها بشم.....

خدایا رحم کن بر حال بیمارم

خداوندا،
اگر روزی بشر گردی،
ز حال من خبر گردی،
پشیمان میشوی از فتنه خلقت،از این بودن،از این بدعت،
زمین و اسمان را کفر میگویی،نمیگویی؟
خدایا در کف غصه دوران دل من چون خون شد ...
سلام،سلام به تویی که رفتن حق توست و موندن حق من.عزیز من تو رفتی،یعنی خواستی که بری،چون من برات اضافی بودم،چون جای تورو تو این دنیای بزرگ کوچیک کردم،یا نه جای سوگلیت رو ،کسی که فکر میکنی مرد آرزوهاته،اما تورو به عشقمون قسم مواظب باش،حواستو جم کن،نکنه یه بار دیگه کسی اشکتو دربیاره؟نکنه بازم از عشق سیر شی؟نکنه بازم اشکای مثل الماست هرز بره،آره من اشغال که ارزش خوبیهای تورو نداشتم،الان میدونی چه حالی دارم؟یادته حال یه گوسفندی که موقع سر بریدن برام تشبیه کردی؟ الان مثل اون حال رو دارم،امدم تا بهت بگم من نمیتونم،بدون تو نمیتونم،امدم بگم که کمکمون کن،لااقل به من کمک کن،اما بازم دروغ گفتی،این بار مرگ منو قسم خوردی و گفتی این یه اشتباهه،برام ثابت شد که نه تنها برای تو اضافی هستم،برای دنیای تو هم اضافیم،وقتی که گوشه دیوار 1 ساعت و نیم بود که تکیه به دیوار زده بودم تا از محل کارت بیایی بیرون،قلبم تاپ تاپ میزد،عین اولین روز دیدار،یادته؟حدوده 4 سال پیش؟یادته چقدر بهم آرزو دادی؟یادته چقدر بهم امید دادی؟یادته وقتی سردم بود،شال تو کیفتو دراوردی و انداختی دورگردنم،عین کسی که یه جوجه گنجشک رو تو سرما پیدا کنه و همه تلاشش رو بکنه تا اونو گرم کنه؟یادته چقدر آروم شده بودم؟یادته چقدر راحت تونستم خودمو بشکنم و جلوت گریه کنم و از بدبختیم بگم؟یادته روم نمیشد تو چشمات زل بزنم و به بهانه دیدن اینکه آیا تو چشمات لنز هست یا نه،همش دزدکی تو چشمات زل میزدم؟یادته وقتی خودمون رو با دیگران میدیدیم به عشقمون افتخار میکردیم؟ یادته اون روزی رو که ازت ساعت پرسیدم؟یادته اونروزی که برق چشمات اسیرم کرد؟یادته اون موقع که زلزله امده بود،توی کلاس دانشگاه بهم گفتی داود اگه یه وقت زلزله بیاد کجا همدیگه رو پیدا کنیم؟یادته وقتی غذا میخوردیم همیشه من به باقیمونده غذای تو چشم داشتم؟یادته وقتی شیتطنتم میگرفت با صدای بلند قهقهه میزدی و منم فدای ریسه رفتنت میشدم؟یادته وقتی از خیابون رد میشدیم من سمت راست وای میسادم و میگفتم اگه قراره کسی به پای عشق اون یکی بمیره،اون منم؟یادته همیشه میگفتی داود به زندگی امید داشته باش؟یادته همیشه منو آقا خوشگله صدا میکردی؟یادته چه کادو ها که برام نگرفتی؟ یادته موقع فارغ التحصیلی اون کادوی خوشگل رو زیر بارش برف بهم دادی؟یادته چقدر امام زاده صالح رفتیم و مینشستیم گنبد و کفتر ها رو نگاه میکردیم؟یادته چند بر شاه عبدالعظیم رفتیم؟یادته یه بار جشن تولدم ،اون ساعت خوشگل رو تو امام زداه صالح بهم دادی؟یادته چقدر تو پارک زیر مهتاب اسمون نشستیم؟یادته چقدر با هم رفتیم رستوران و کوبیده خوردیم؟یادته یادته یه بار قبل از اینکه سینما بریم،رفتیم و 10 سیخ کوبیده سفارش دادیم،بعدش مسموم شدیم؟یادته حده اقل یک برا در هفته میرفتیم سینما؟یادته هیچ فیلمی نبود که ما نرفته باشیم؟یادته چند بار با هم رفتیم دربند،سرخه حصار،جمشیدیه؟یادته یه بار یه کادو که پیرهن خوشگل بود،تو پارک جمشیدیه بهم دادی؟یادته یه بار اون عطر خوشبو رو تو جمشیدیه باهم قسمت کردی؟یادته جشن تولد سوگل ،چه شبی با هم داشتیم؟یادته نامزدی دوست شیما رو؟یادته وقتی اون شب از جشن برمیگشتیم،چقدر تو راه فدات شدم؟ یادته شب عروسی شادی رو؟یادته ؟تو عروسی،تو مثل پری دریایی میلغزیدی و منی که از همه به تو مالک تر بودم فقط باید نگاهت میکردم؟یادته یه بار رفتیم داراباد،با خودمون پیتزا و مخلفات بردیم و یه گوشه آب نشستیم و پاهامون رو تو آب کردیم و میگفتیم و میخندیدیم؟یادته وقتی که من تو کلاس بودم،تو با منیره از دانشگاه خودتون میکوبیدی و میامدی پشت در کلاس؟یادته تا چشمم بهت میافتاد فوری بی خیال کلاس و استاد میشدم و میامدم بیرون؟یادته وقتی تربیت بدنی داشتی،میامدم و پشت در وای میسادم؟یادته اتوبوس سوار شدنمون رو؟یادته با اینکه صندلی خالی بود،اما ما همیشه کنار هم وایمیسادیم؟یادته وقتی مرکز خرید میرفتیم؟یادته تو همیشه از خیلی چیزها خوشت میامد ،اما من همیشه باید جلوت قرمز میشدم،چون پول نداشتم تا اون چیز رو برات بخرم؟یادته خیلی وقتها که کم میاوردم ،تو حساب میکردی؟ یادته ماه رمضونها رو؟یادته که موقع افطار با هم میرفتیم کافی شاپ معرکه؟یادته اونقدر اش و پیتزا میخوردیم که تا 2 ساعت بعدش نمیتونستیم از جا بلند شیم؟یادته یه بار توی پارک ملت یه خانم حرصتو در اورده بود که همش به ما زول زده بود،با اینکه شوهرش هم باهاش بود؟یادته یه بار یه فالگیره چقدر پول ازمون گرفت؟یادته به من میگفت ریش برنجی؟ یادته چقدر به خاطر من بد و بیراه شنیدی؟یادته چقدر حرفهای دلمون رو توی کاغذ نوشتیم و به هم دادیم؟یادته یه بار تو دانشگاه درز شلوار من پاره شده بود و یکی از بچه ها رو فرستادم تا بره از بیرون نخ و سوزن بخره؟و بد مجبور شدم برم تو،،،،،،،شلوارم رو بدوزم؟یادته وقتی فرداش موضوع رو بهت گفتم چقدر خندیدی؟ یادته یه بار با یه دختره تو سالن دانشگاه ناخواسته برخورد کردم،و جای لب اون خانم با رژ رو تی شرت سفیدم افتاده بود و هر کاری میکردم پاک نمیشد؟یادته هر شلواری میخریدم همیشه زیپش خراب میشد و تو همیشه از این جریان شاکی بودی؟یادته یه روز تو ولی عصر زیپ شلوارم خراب شد و در بدر دنبال یه مغازه میگشتیم تا یه سنجاق قفلی بهمون بده؟یادته برای اینکه اون سنجاق رو بزنم،مجبور شدیم به بهانه پروو کردن و خریدن شلوار به یه مغازه دار دروغ بگیم و از بخت بد منم هر کاری میکردم،تو اتاق پروو سنجاق درست وای نمیساد،از اونطرف هم این طول کشیدن باعث شد تا تو بیرون همش دلهره داشته باشی و مغازه داره هم شک کنه که من اونجا چرا اینقدر طولش دادم؟یادته یه بار اشتباهی تو دانشگاه شما رفته بودم دستشویی خواهران؟ یادته ایام ماه محرم رو؟یادته تا 2 سال ،محرم کلا 10 شب رو بهت زنگ نمیزدم و تو همیشه از این جریان شاکی بودی؟ یادته چهار شنبه سوری ها رو؟یادته که با دوستام میامدم محلتون و تو اونور آتیش و منم اینور آتیش؟یادته وقتی کافی شاپ میرفتیم،اول بحث داشتیم که چی بخوریم،یا نخوریم؟یادته وقتی من اصفهان کار میکردم صبح ها بهت زنگ میزدم و برات شعر میخوندم؟یادته هر هفته به امید دیدن تو،و نه به خاطر کلاس و درس،میرفتم اصفهان تا اون 5 اروز کاری تموم شه و بیام زود ببینمت؟یادته یه بار تو سینما امدم بشینم صندلی شکست؟یادته روز تولدت برای مامان گل گرفتم،آخه اون بود که تورو به دنیا اورده بود؟یادته چقدر توی جشن تولدت من کم گذشتم؟یادته چقدر به خاطرمشکلات مالی نتونستم خوبیهات رو جبران کنم؟میدونی هنوزم ناراحتم،ناراحت که چرا کادو فارغ التحصیلی و تولد امسال رو بهت ندادم،همیشه این رو دلم یه داغ میمونه. یادته خیلی جاها که بیرون میرفتیم و دست تو جیبم میکردم و میدیدم که کفگیر ته دیگ خورده با شرمندگی و خجالت میگفتم ،،،،تو حساب کن؟ یادته نمایشگاه کتاب رو؟یادته سیب زمینی و ساندویچ نمایشگاه رو؟یادته رفتیم پیست ابعلی؟یادته با اینکه هوا سرد بود اما ما نشاط و طراوت داشتیم؟اخ اخ اخ یادته عروسکی رو که برای الناز کوچولو درست کردی؟ هنوز بالای انباری هستش،بیچاره الناز نتونست زیاد باهاش بازی کنه،شاید این بهترین محبتی بود که که تو این همه خوبیها میشه بهش اشاره کرد.یادته که با الناز کوچولو از پشت تلفن حرف میزدی و منم میگفتم که الناز حرف بزن،زنداییته،بد از تلفن امد از من پرسید دایی جون،زندایی کیه؟یادته یه روز 12 ساعت با هم بیرون بودیم؟اون هم تو اون سرما؟یادته هر ترم حده اقل یه نصفه روز رو الکی تو برنامه درسیت قرار میدادی و و به مامان میگفتی کلاس دارم؟دقیقا هر 6 ترم یه روزش اینطوری بود،یادته؟یادته که چقدر دوستت داشتم و هنوزم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،یادته یه بار که تو شهرک غرب بودیم و میگفتیم و میخندیدم،2 تا دختر بهمون گفتند خوش به حالتون؟ یادته که درمون درد من شده بودی؟یادته همراهم بودی؟یادته وقتی غروبها که میشد زنگ میزدم باهات حرف میزدم،همش دلهره امدن بابا رو داشتی؟ یادته میگفتم فقط تو؟یادته میگفتی فقط من؟یادته همیشه از خدا خوشبختیتو میخواستم؟ آره نامه انروزم چیز دیگست،تناقض داره،آره؟اما به جان الناز،به جان النازم که تو بهتر از هر کسی میدونی که چقدر برام عزیزه اونا حرف دلم نیست،وقتی اونرز بازم تو چشمم زل زدی و بازم کتمان کردی و دروغ گفتی،آتیش گرفتم، آخه مگه من 4 سال به تو تکیه نکردم؟مگه 4 سال تو امین من نبودی؟مگه 4 سال تو اسوه صداقت و تمام قشنگیهای عالم نبودی؟پس چرا،آخه چرا چیزی رو که من خودم ازش اطلاع دارم و مدرکشم تو همین سیستم لعنتی هستش رو کتمان میکنی؟در حالیکه برای اون کار حق هم داشتی .اگه قصدمحکوم کردنت رو داشتم که میتونستم 3 ماه پیش این کار رو کنم،نمیتونستم؟اما به خدا تصمیم گرفتم تا به خودمون کمک کنم،که راه رو نشونت بدم،حقت بود که انتخاب کنی،اما من تورو برای خودم دونستم خواستم قصر طلاییم رو که شاید 2 ماه نیست مبنای ساختنش تو ذهنم رخنه کرده رو با تو بسازم،اما من اونقدر پست و ناچیز بودم که حتی ارزش شنیدن حقیقت از زبون تورو نداشتم،اما میدونی،من اینو خوب میدونم که برای تو تموم شدم،آخه من آسمون جور،منی که ستاره که سهله،یه بادبادک تو آسمون ندارم،منی که تنها سرمایم از زمانی که تورو شناختم،فقط عشق به تو بوده،چی یا کی میتونه برای تو باشم؟تو حق داری که منو مثل یه تیکه اشغال دور بندازی،اما به خدا ،به اونی که حتی یه آرامش بهم نمیده،تنها آرزوم تو این برهه دلشکستگی اینه:عزیزم،عزیز من مراقب عشقمون باش،نکنه مقیاست برای عشق عوض شه؟به خدا عشق ما پاک و قشنگ بود،فقط این من بدم که لایق نبودم عزیز،عزیز من،نکنه کسی جرأت کنه و بخواد مثل من تورو اذیت کنه؟اگه هر کی خواست این کاررو بکنه،وصف حال منو بگو،خودش از کردش پشیمون میشه و به پات میافته،آخه هر کسی که نمیتونه این عذاب رو تحمل کنه؟میتونه؟امروز حالم رو دیدی،گفتی باید بری روانپزشک برات قرص بنویسه،باشه آرزوی از دست رفته،اگه خیال تو اینطوری از من راحت میشه میرم،نمیآی؟نمیآی اشکمو پاک کنی؟نمیآی تا بازم مثل قبل وقتی اشک تو چشمم حلقه میزد،بازم با گوشه دستمال بگیریشون و بگی عزیزم قصه نخور زندگی با ماست؟ ای وای من چقدر خنگم،یادم رفت که دیگه این محبتت برای من نیست،یادم رفت که دیگه من از چشمت افتادم الان داره اذان میگه،به حرمت همین وقت عزیز از خدا میخوام که کمکت کنه،تا بتونی بهترین رو انتخاب کنی، ازم خواستی که عشق هر کسی نشم،اما یه سؤال دارم؟مگر غیر از تو کسی هم منو میفهمید؟اصلا مگه کسی به من بی سر و پا محل میداد؟تو بودی که مونس تنهاییام بودی،آخه مگه عشقی هم باقی مونده؟مگه یه دل رو به چند نفر میشه سپرد؟تو بودی که فقط میتونستی منو تحمل کنی،من خیلی بد بودم،خیلی پست بودم،خیلی نامرد بودم، اما عاشقت بودم،مثل یه مادر که به بچش عشق میورزه عاشقت بودم،آره نمیگم پدر چون هیچ وقت معنی این حرفم رو نمیفهمی،اما یروز مادر میشی،اونوقت حتماً منظور حرف منو میفهمی،اگه این چند روز اذیتت کردم،به خوشگلی اون قلب مهربونت منو ببخش،اگه به مامان بی احترامی کردم،بهش بگو که اگه نفرینم میکنه،لااقل نفرینی باشه که فقط خودم لطمه بخورم،از خواهر خوب و مهربونت هم عذر میخوام،به خدا میدونم اونا که گناهی نکردند،این وسط فقط منم که ارزش محبت رو ندارم،چیزی که خونواده تو خیلی در حق من کردند و من،،،،،،،،،،اما یادت باشه،من خونواده تو نازنین رو مثل خونولده خودم دوست دارم و خودم رو مدیون میدونم،اگر نامه قبلیم رواونطور نوشتم،برای این بود که همه رو مثل خودم مقصر میدونستم،اینم از خودخواهیم نه؟ به خدا میدونم،میدونم که تو راه خودت رو انتخاب کردی،برای همین دارم اینقدر راحت از حال و روزم میگم،عزیزم،مراقب عشق و احساس و اون دل قشنگت باش نکنه کسی لایقش نباشه؟ برگ گلم،آفتاب شب تارم،مهتاب اسمونم،یادته؟یادته وقتی اون بار مجبور شدی ازم دل بکنی یه نامه نوشته بودم؟یادته نوار کاستش کردم و بعد ها بهت دادم؟الان باز اون متن جلو رومه،دیونه شدن برای تو عالمی داره،نه؟ چقدر از اون روزای جدایی بیزارم
 من در غم تو،تو در وفای دگری
 دلتنگ توام،تو اشنای دگری
 تقدیم به آنکه آفتاب مهرش در استان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد.
 یک روز مانند پرنده اسمان گم کرده ای از دیاری قریب به سرزمین عشق تو روی آوردم،
اما افسوس که مرغ بیشه های قریب نمیدانست که روز این سرزمین را امید نیست و
روشنایی اش را دیری نمیپاید،
امشب تمام ستاره های اسمان گریه میکنند،
امشب تمام مرغان اسمان اشک میریزند،
امشب اشکی از چشمی میچکد،
امشب قلبی میشکند،و صدای شکستنش به اسمان میرسد،
اما نمیدانم،نمیدانم چرا به گوش خدا نمیرسد؟
من صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم،نمیدانم خدایی هست؟
 اگر هست چه خدای خاموشیست؟
از این همه خاموشی دلم میگیرد و دوست دارم فریاد بکشم،
آخر با که بگویم درد این قلب شکسته را؟
آخر با که بگویم که قلب من عاشق قلبی است که با سنگ بیابان فرقی ندارد؟
قلب من عاشق قلبی است که اصلا قلب نیست،
دلم میخواهد آنقدر فریاد بکشم که صدای فریادم قلب خدا را بلرزاند،
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم که تو ای خدای خوبم،چطور بنده ای آفریدی که از عهده اش بر نمیآیی؟تو چطور میتوانی این همه ناعدالتی را ببینی و به صدا درنیایی؟
مگر نه اینکه میگویند تو بخشنده ای؟
پس اگر گناهی به درگاهت مرتکب شده ام به بزرگواریت مرا ببخش و این همه مرا عذاب نده،مگر نه اینکه میگویند تو رحیمی؟پس چرا به من رحم نمیکنی؟پس رحمتت کجاست؟من که در اول جوانی چنان به زیر بار مشکلات کمرم خم شد ،
دیگر قدرت ایستادن از من سلب شده،خدایا به او بگو،
به او بگو با تمام بی مهری هایت من دوستت دارم،
اری باز هم میگویم،تو را با تمام بی مهری هایت میخواهم،گر چه تو خیلی عذابم دادی ،تو همیشه در مقابل چشمان اندوه زده من غرق در شادی بودی،
خوش باش که شادی ات را میخواهم،
خوش باش تا همیشه خوش ببینمت،محبوب خوبم،تو راه زندگی ات را انتخاب کردی،آرزو دارم که همیشه تو و خوشبختی را در کنار هم ببینم. بگو،تو چه حرفهایی به من میزدی؟
تو همیشه می اندیشی که شب و روز نفرینم را توشه راحت میکنم،
اما افسوس نمیدانی جز خوشبختی برایت چیزی نمیخواهم،
افسوس که نمیدانی که من هیچگاه از ته دل بدی ات را نخواسته ام،
وقتی با خود میآندیشم که تو در چه اندیشه ای و من در چه خیال،خنده ام میگیرد،
      خنده ای که از گریه غم انگیز تر است،
اری محبوبم،من این روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام فراموش نکن چشمان من همیشه در پناه این پنجره های سرد و یخ بسته چشم به راه توست،چشمان من ان همه اشک را بدرقه راهت کرد که تنها به تو بفهماند که دوستت دارد،تنها از تو بخواهد نسبت به این چشمها این همه بی محبت نباشی. آخر ،من و تو همیشه در زیر سایه اسمان با هم گفتگو میکردیم دستهای من تنها دستهای تو را میفشرد،اما من صبر میکنم،آنقدر صبر میکنم تا راهت را انتخاب کنی،برو،برو راهت را انتخاب کن میدانم،میدانم که به وقت صفا ذکر جفا خود گناهیست،اما محبوبم صداقت نخستین فصل کتاب عشق است،خدایا فراموشی ام ده،لب بسته خاموشی ام ده بهونه قشنگ زندگی، یادمه وقتی اشکم در میامد،تو بیشتر از من گریه میکردی،یادته؟ یادمه تا به شوخی یا جدی حرف از فاصله میشد زمین و آسمون رو به هم میدوختی،اما امروز وقتی بهت گفتم که حالا که راه خودت رو انتخاب کردی برو،خیلی ساده و بی الایش گفتی،یعنی برم؟یعنی دیگه زنگ نزنم؟به همین راحتی،واقعاً نمیدونم باید به عشق 4 ساله شک کنم،یا به این چند ماه؟اما گلبرگ گلم،حالا که تصمیمت رو گرفتی و منم داری به این آتیش میسوزونی تورو به تمام قشنگیهای عالم قسم،عشقم رو ارزون و آسون نفروش،مواظب باش،وقتی امروز اشکم بی اختیار میریخت،دیگه برات مهم نبود،انگار که یه سگ جلوت داره پو زش رو به خاک میماله و تو هم فقط میتونی نگاش کنی،دیگه مثل قبل برات عزیز نیستم،آره میدونم،میدونم دیگه چشمم اون چشمی نیست که عاشقش بودی،دیگه مثل قبل به خودم نمیرسم،اصلاً یه اجازه ازت بگیرم؟میخوایی سر به کوه و بیابون بزارم؟میخوایی مجنون تر از این شم؟مگه تو دوست نداری که یکی تو این دنیا باشه که برات بمیره؟من حاضرم،اما نزار کشته جفا شام، بزار بازم کشته عشق باقی بمونم،چقدر راحت و بی تفاوت از کنارم گذشتی،باز خدارو شکر،خداروشکر،اونقدر ارزش داشتم که از کنارم بگذری،
 بارانِ چشمم دیگر نمیگذارد میگوید نباید گفت از کسی که بی بهانه تنهایت گذاشته است…….
چرا تعریف نکنم…….. چرا نگویم……..
 می گویم تو تمام شکلات هایت را خوردی و من حتی تمام آن هایى که تداده بودی را یادگاری نگه داشتم…… اما چه مى دانستی یادگاری چیست !!!!!!!!!!!!!
 تو تمام عکس هایم را گم کردی…….. نامه هایم را پاره کردی……
                          اصلاً نخواندی تا بگویم آشفته ات کرد و بعد پاره کردی…….
تو مرا از چشمت انداختی و من بلندت کردم تا اوج……..
من روشنت کردم اما تو خاموشى ام را جشن گرفتی…………
 تو مرا بارها شکستی و من روى خراشهاى کوچکى که دیگران بر دلِ شیشه اى رنگت گذاشته بودند مرهم شدم…….
 تو به خاطرِ من , نه, من کجا , تو به خاطر خودت از پا نشستی و من محضِ خاطر تو هنوز ایستاده ام . تو رفتی و من ماندم ……. تو گذشتی و من نوشتم…….
 تو گذشتی و من نوشتم……..
تو ترک کردی و من درک ……… تو فریاد زدی و من بریدم…… مدفونم کردى و برگشتى؛
 اما عزیزم،شهره نازم،نکنه فکر کنی که من فراموشت میکنم؟نه،اصلاً اینطور فکر نکن،تویی که منو میشناسی،به نظرت میتونم؟ نه به خدا نمیشه؟اگه بگم تاحالا دلم مثل امروز نشکسته بود،دعوام میکنی؟بازم با اون صدای گرم و مهربونت داد میزنی بگی،ا،هیچی نمیگم پرو میشه؟ اما راست میگم به خدا،دلم شکست،از همیشه بیشتر،آخه تو که عاشق واقعی نبودی تا بفهمی چی میگم،بودی؟ نکنه دست سردی،دستت رو بگیره؟نکنه دست زمخت و بی مهری دست نازو لطیفت رو بگیره؟نکنه دست ظالم دستت رو لمس کنه؟مراقب باش،مراقب اون همه لطافت و مهربونی باش،تورو خدا اگه قرار شد تا تو لباس سفید عروسی باشی،اگه میتونی منم خبر کن،خبرم کن تا بیام کفشای مهموناتون رو جفت کنم،خبرم کن تا دزدکی رفتن به خونه بختت رو ببینم،خبرم کن تا خوشبختیتو ببینم،اخ خدا چقدر برام شیرینه وقتی ببینم خنده رو لبت نشسته و با رضایت داری تو کام مرد آرزوهات عسل میزاری،یادته میگفتی داود اگه قرار باشه من عسل از دست تو بخورم،حتماً دستت رو گاز میگیرم؟چقدر برام شیرین بود این حرفت، شاید ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
هرشب در رویاهایم تو را می بینم احساست می کنم اینگونه است که تو را می شناسم
        اینگونه باش !!
(علیرغم) پیچ وخمهای دور و فاصله کهکشانهای که بین ماست بیار خودت ار به تماشا بگذار اینگونه باش !!
 نزدیک ، دور ، هر کجا که باشی ایمانم را از دست نخواهم داد؛
 اگر چه شبها بسیار سخت اند ادادمه خواهم داد (که) یکبار دیگر تو در را می گشایی و اینجا هستی اینجا در قلب من وقلب من ادامه خواهد داد و ادامه خواهد داد
 عشق تنها یکبار برای هرکس می آید و برای تمام عمرش می آید ونخواهد رفت تا (ما) برویم!!
عشق همان بود که با تو ورزیدم
 حقیقتا همان یک بار و از آن پس بدان آویختم و تا همیشه ، همه زتدگیم با آن پیش خواهد رفت
 تو اینجایی (پس) چیزی نیست که از آن بترسم و من می دانم که قلبم همچنان ادامه خواهد داد
 وما تا همیشه عاشق می مانیم
عاشق و جوان و ساده دل
وقلب من همچنان خواهد تپید
 ومن اینها را در قلبم جاودانه نگه خواهم داشت
 و قلبم همچنان ادامه خواهد داد...
 

لحظه مرگ

نمیدونم،نمیدونم چرا کسی سر قبرم نمیاد؟چرا؟آخه الان من فقط مرگ رو احساس میکنم ،همیشه بهش گفتم که لحظه جدایی من از تو لحظه مرگم،اما میدونید چرا الان یه آدم مرده داره مینویسه؟چون باید حرف بزنه،دلش پره.امروز تصمیم گرفتم که برم،برم ، چیزی رو که فکر نمیکنه نمیدونم،ازش بازم بخوام،بهش بگم که میخوام کمکت کنم،که میخوام راه رو نشونت بدم، اما تا لحظه مرگم دروغ گفت،از شهاب اسم برد،از امید اسم برد،از،،،،،،،،اما اینا اونی نیست که من میدونم،شاید آدمای دیگه باشند،میخواستم کمکش کنم،به خدا نیتم این بود،اما بازم تا لحظه مرگم بهم دروغ گفت،میخوام داد بزنم،میخوام همونطوری که تو روش نگاه کردم و ان چرا که لایقش بودرو بهش گفتم رو اینجا هم بگم،اما ارزش دوباره نداره،میخوام داد بزنم بگم آهای،خواهری که به عشق من بیشتر از چشمت اعتماد داشتی،این بود؟آره؟اما به خدا میدونستم که تو هم از جریان این اشغال با اونی که میخواد داده منو به فرجام برسونه خبر داشتی،وقتی اصرار میکردی و میگفتی که از چشمم بیشتر به عشق تو اعتماد دارم،آتیش میگرفتم.آره بی پروا حرف میزنم،چون دیگه ازش متنفرم،دیگه نمیخواام ببینمش دیگه نمیخوام بهش،حتی یه لحظه یه لحظه فکر کنم،اصلاً این اشغال ارزشش رو نداره،پس حرفمو میزنم، آخه چرا؟تو که به قول خودت میگی پسر خوبیه چرا تاحالا منو به بازی گرفتی؟اما بزار من یه حقیقتی ر و بهت بگم،اگه تو به قول خودت کمتر از 10 مرتبه باهاش بیرون رفتی که اینم دروغ گفتی اما من بهتر از تو اونو میشناسم،من بهتر از تو اونو امتحان کردم،از من اشغالتر اونه،اما از خدا میخوام که بمونه،بمونه و اون بلایی رو که سر من اوردی ذره ذره سرت بیاره،اشغال،حیف،حیف،ای خدا منی که دل دیدن غم دشمنم رو نداشتم،پس چرا الان دارم برای این اشغال آرزوی بدبختی میکنم؟اما خودم جوابش رو میدونم،چون وقتی فکرش رو میکنم میبینم 4 سال .4 سال،ای خدا کم نیست،4 سال فقط به اون فکر کردم و،،،اما اون حتی لحظه آخر نخواست باهم صادق باشه،دیونه میشم ،بهم میگفت اگه کسی بد از من دستتو بگیره،من آرزوی بدبختیشو میکنم،من نمیفهمیدم چرا این حرف رو میزنه اما حالا خودم این رو میگم،میگم ای خدا،ای کسی که بیشتر از همیشه الان بهت محتاجم،ای مهربون،داد منو بگیر، این بود؟این بود حقم؟آره میدونم الان اهل خونوادش دارن این متن رو میخونند،اما میخوام به مادرش بگم که مادری که فکر میکردی دخترت فقط به یکی سلام میده،نفرین یکطرفه نکن،حتی گناهکارها هم خدایی دارند، دختر شما هیچ گناهی نکرده،حق داشته که زندگیشو انتخاب کنه،اما چرا با من صادق نبود؟چرا؟چون من لایقش نبودم؟پس چرا گذاشتی 4 سال عمرشو هدر بدم؟ آخه چرا هیشکی الان نمیپرسه چته؟خدایا چرا هیشکی گردو خاک رو از رو سنگ قبرم پاک نمیکنه،چرا این اشکها دارند هدر میرن؟ خدایا من با چه نیتی امروز رفتم ببینمش؟تو که میدونی؟تو که ناظر به همه چیز هستی؟من میخواستم اینطوری تموم شه؟ خدایا تو که بهتر از هر کسی میدونی که من چه چیزها در موردو کارهای این اشغال میدونم،تو که میدونی من خودمو قانع کردم تا تمام این فکرو خیالها رو به جون بخرم،اما کمکش کنم تا تو چاه نیفته،نمیدونستی؟اما نه شایدم بهم رحم کردی،شاید بهم لطف کردی،شاید خواستی با این تنفر ازش جدا شم تا دیگه اسم ننگش تو گوشم نپیچه،تا همین الان برم و عکس ها و نامه های کثیفش رو که بوی تعفن میده رو پاره کنم و مثل یه تیکه اشغال بندازم دور؟ آخه مگه من ازش چی خواستم؟چرا قبل از اینکه از من عکسل العمل ببینه منو محکوم کرد؟چرا حرف نزد،چرا راستشو نگفت تا بفهمه که نیتم چیه؟تا امیلهایی رو که با اون سوگلیش که به قول خودش 10 تا اسم داره بهش بدم،ببینه که با چند تا ایدی دختر و با چه طرزی صحبت میکنه؟نمیدونم چرا الان دارم اینارو میگم،شاید هنوز دلم برای آیندش میسوزه، اما بدرک،به جهنم،به خدا دیونه شدم،با خودم حرف میزنم،شبها خوابم نمیبره،چرا،آخه چرا؟به کی بگم که میخواستم باهاش زندگی واقعی رو تشکیل بدم،؟خدایا شکرت،شکرت که چهری این کفتار رو نشونم دادی، میدونم که حتماً دوستم داری که نخواستی فکرم رو بیشتر از این به این چیزا معطوف کنم،خدایا شکرت،خیلی حرفها دارم،اما به خدا نمیتونم بنویسم،هم حالم بده،هم دستم درد میکنه، الان اگه مادرم بیادو این خون رو ببینه میدونم که فشارش باز میافته،خدایا این مشت رو به دیوار زدم،چون چیزی دم دستم نبود تا دستم رو باهاش داغ کنم،که دیگه اسم این اشغال رو به زبون نیارم، پس همیشه یادم بنداز که حتی تو لحظه مرگ باهم صادق نبود. خدایا تو بهم یه عشقی عطا کن تا در حد و اندازی خودم باشه،که قابل باشم،که مثل این از خدا بی خبر دنبال بالاتر از من نباشه، خدایا کمکم کن،کمکم کن ،تو این تنهایی و دلواپسی کمکم کن،تنهام نزار،اگه شبها خوابم نمیبره یکاری کن به یاد تو باشم،یه کاری کن تو دل تاریک شب به تو فکر کنم نه هر بی سروپایی.. هلالش نمیکنم،چه حق داشته باشم چه نداشته باشم،نه اون رو نه خواهرش رو و نه،،،،،، مگه من باسه چی میخواستم حقیقت رو بدونم؟خدایا من نامردم؟نه ،خودت میدونی چرا تا حالا دوام اوردم،چرا بعد از اینکه همه چیز رو فهمیدم بازم مثل سابق به آیندش دل خوش کرده بودم،به خنده هاش،به رضایتش از زندگی،فقط میخواستم اون عقده ای رو که 2 ماه بود تو دلم گذاشته بود رو خودش بگه،میخواستم حرف راست رو از زبونش بشنوم،میخواستم بهش بگم که چیکار نباید بکنه،که چه راهی رو نباید بره،آره اگه من نتونستم خوشبختش کنم،لااقل میتونستم کمکش کنم،نه؟ اما اون نخواست،نمیبخشمش،خدایا الان که وقتو اذان هستش روم رو به طرف تو میکنم،از ته دل ازت میخوام که این اهی که از دل میکشم رو دادخواهی کنی،چقدر دارم به این 4 سال و این اعشق پوشالی بد و بیراه میگم،آخه چرا ،چرا مگه من،،،،،،،،، حالا که این مرام و معرفتش بود،حالا که تو این 2 ماه به اندازه یه عمر منو به بازی گرفت،اونو فقط لایق این شعر میدونم. دیگر از تاریکی بیشتر خواهم گفت از دیار ظلمت،از دل با غم جفت مینویسم از او،از دل ناپاکش از وجودی بی عشق،روح شهوتناکش سیبکی گاز زده میوه جانم بود پیکری آلوده دین و ایمانم بود من نمیدانستم،او پر از وسوسه بود از دلش،تا سخنش،سالها فاصله بود دست ناپاکش را میفشردم در دست میرسیدم تا عشق،او ز،،،،،سرمست او مرا میدزدید،از خودم گم میکرد خنده ام را میبرد،خرج مردم میکرد بوته ای چون بیقدر،شد گل بیخارم از تمام دنیا،از خودم بیزارم تا ابد ناپاکم،داغ ننگی بر دل طوق لعنت بر دوش،بودنی بی حاصل ای خدا دیگه به صداقت کی میشه اعتماد کرد؟دیگه به کی میشه گفت دوست دارم؟دیگه از حرف کدوم انسانی میشه به اوج اسمونها رفت؟ من فقط صداقتش رو میخواستم،وگرنه تو که بهتر از هر کسی میدونی همه چیز رو فهمیده بودم سخت بیزارم از این شهر شلوغ خسته ام زین ادّعاهای دروغ مرگ میخواهم چه جای زندگیست؟ من ندارم هیچ نای زندگی هر کسی دعوی همراهی نمود بار خود میبست،لافش پوچ بود همه جا رسوات میکنم،آره شاید بهم بخندند ،شاید مسخرم کنند،اما باید رسوات کنم،حالم ازت به هم میخوره،باید به همه بگم که چه جوری ازت متنفر شدم،برو الهی که خیر نبینی،برو الهی که حسرت یه عشق واقعی تو دلت بمونه بهم چند بار گفتی مگه خیال میکنی کی هستی؟آره من هیچی نیستم،من پستّر از خاکم.اما من یه سؤال ازت دارم،تو کی هستی؟تو فکر میکنی کی هستی؟فکر کردی اینقدر جذاّب و خوشگلی که هر چی بخوایی همون میشه؟نه،این من بودم که عاشق تو بودم،فکر نکن همه اینطوری خواهند شد، اگه تو بهترین بودی،برای من بهترین بودی،من بودم که تورو بهترین کرده بودم،من بودم که از تو یه بت ساخته بودم،تو هم هیچی نیستی.