سید جواد طباطبایی مداح مخلص امام حسین فوت کردا ما خیلی غریبانه

 سلام دوستان،خیلی حالم گرفته،نمیدونم مطلع شدید یا نه؟سید جواد یا همون سید ذاکر،مداح مشهور فوت کرد،سرطان حنجره داشت،الان دارم به مداحیش گوش میدم،خیلی غریب بود.dpr.blogsky

یه روزی میاد آقا جون که منم سگ تو باشم،چشامو موقع مرگم زیر پات گذاشته باشم،دل من عاشق میمونه،دائم از شما میخونه،منو میشناسی آقا جون،من همونم اون دیونه.

اونی که تنهای تنهاست،دلش از همه بریده،اونی که باسه یکبارم هنوز آقاشو ندیده،تمونه مردم دنیا مارو میخونند دیونه،آره ما دیونه هستیم،بی خیال این زمونه

این که تو مداحیش  اعلام میکرد که سگ اربابش حسین هستش.جرمش این بود.واقعا دیوانه بود.اما دیوانه حسین (ع).واقعا تنها بود. ،      

من موندم.متحیرم،چطور از مرحومه پوپک گلدره تو همه جا،تو

رسانه ها صحبت میشه،اما از ذاکر مخلص امام حسین و بی بی فاطمه صحبت نمیشه،قبول دارم،یه تزهای مخصوصی داشت،اما به خودا محمّد قسم تو این دستگاه،که همون دستگاه امام حسین باشه،اصلاً نمیشه قضاوت کرد،

نمیشه فهمید کی و چه اندازه از اربابش اجر میگیره،حسرت زیارت تو مونده تو این دل من،کربلاتو تا نبینم،آروم و قرار ندارم،چشای قشنگ عباس خواب رو از چشام گرفته،این دل غریبم اقا،جز خونت جایی نرفته.این حرفایی که الان داره تو گوشم نجوا میشه،خیلی قشنگ میخونه،حتماً سی دی هاش رو تهیه کنید ا گوش کنید،به خدا خیلی غریب بود،بعضی ها تکفیرش کردند،حاج منصور تو شاه عبدالعظیم برگشته گفته کاش این آدم توبه میکرد و بعد میمرد،یا اینکه الان میرن به قبرش بی احترامی میکنند،یا

میگند حقش بود،چوب خدا صدا نداره،حقش بود،من یه سؤال ازشون دارم؟شما از کجا میدونید که الان همین آدمی که شما دارید تکفیرش میکنید تو خان ابی عبدلله مهمون نباشه؟مگه میشه کسی رو که از اول عمرش داره دم از اربابش میزنه رو عذاب بدند؟پس تو اینجا لطف و مهربونی امام حسین رو داریم زیر سؤال میبریم،من از همتون یه خواهشی دارم،زود قضاوت نکنید،من ادرس وبلاگی رو میدم که از بچه های دیوانگان حسین کاشان هستش،همونجایی که سید میخوند،شمارو به هرکس که میپرستید برید ا این وبلاگ رو بخونید،ببینید که چقدر مظلوم بوده،

dpr

ببینید که درخواستش بعد از مرگش چی بوده؟بینید که چه انسان کاملی بوده،به خدا خیلی بی انصافیه که حتی برای اطلاع هم که شده،یکبار اعلام میکردند که نوکرامام حسین به مهمونی اربابش رفت،ای خدا ما آدما چقدر بی معرفتیم،من همین الان با گوش دادن به این نوحه ،اخلاص رو تو صداش حس میکنم،خدا رحمتش کنه،اگه چهره نازش رو ببینید میبینید که چقدر نورانی و مظلومه،من که خیلی دوستش دارم،کاش بتونم برای یکبار هم که شده سر قبرش برم،حتماً به این وبلاگ سر بزنید،حتماً،خواهش میکنم سر بزنید:

http://seidjavad.blogfa.com

dpr

ایام فاطمیه رو به دوستداران گل خوشبوی علی تسلیت عرض میکنم

سلام دوستان.ببخشید اگه دیر سر میزنم.اصلا دراختیار خودم نیستم.امیدوارم همیشه سالم و سرزنده باشید. تا شقایق هست , زندگی باید کرد . . . . . وقتی شقایق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد . جویبار آهی کشید و گفت : آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است . گلها گفتند : راست می گویی ، چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟ جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود؟ گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود . جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم . تا شقایق هست..... مهتاب غمگین بود. می گفت زندگی را دوست ندارد. ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست. کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود. دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت. گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند من امشب تا سحر بیدار بیدارم من امشب تا خدا مشتاق مشتاقم من امشب در قفس چون لیلی مجنون من امشب تا شقایق تاب نتوانم مرا امشب سکوتی وهم انگیز است مرا امشب ترانه با غزل خفته است مرا امشب چراغ شهر خاموش است مرا امشب تنی خسته دل و جان است تو امشب تا سحر در خواب مهتابی تو امشب تا خدا پروانه میخوانی تو امشب در تکاپو سنگ میکوبی تو امشب تا شقایق خواب بشماری تو را امشب ترنم بر لبت بنشست تو را امشب ترانه پر صدا خواندست تو را امشب چراغ و شهر نشناسی تو را امشب رفیق عشق دیگر هست زندگی خالی نیست : مهربانی هست , سیب هست , ایمان هست . آری تا شقایق هست , زندگی باید کرد. در دل من چیزی است , مثل یک بیشه نور, مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم , که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت , بروم تا سر کوه . دورها آوایی است , که مرا می خواند با تو ام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب ، یادته گفتی بهم ،تا شقایق زنده است ،زندگی باید کرد. نیستی سهراب که ببینی که شقایق هم مرد ، دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد؟ یادته گفتی بهم ،اومدی سراغ من،نرم و آهسته بیا ،که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی تو،اومدم آهسته نرمتر از یک پر قو، خسته از دوری راه ،خسته و چشم به راه. یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار،فکر کنم شدم دچار، تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه،آره تنها باشه ،یاره غم ها باشه ، یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم ،می فروشم به شما ، تا به آواز شقایق که در آن زندانی ست ،دل تنهایی تان تازه شود، دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه سهراب ، ساحل یه نفسه،نیست که تازگی بره این دل تنهایی من ، پس کجاست اون قفس شقایقت؟ منو با خودت ببر به قایقت، راست می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود آره، کاشکی دلشون شیدا بود، من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب، تو خودت گفتی بهم ، بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.

عشق است محمد (ص)

سلام دوستان.بالاخره تونستم بیام بنویسم.اول از هر چیز بزارید این جشن بزرگ رو به همه شما عزیزان تبریک بگم،ثانیا اینکه از خدا میخوام که به حق همین روز عزیز تمامه مریضانی که الان دارند با مشکلشون دست و پنجه نرم میکنند رو شفا بده،یکیشم عزیزدردونه خودمه.نمیدونم الان الناز کوچولو داره چیکار میکنه،اما امیدوارم هر کجا که هست دایی داوودش رو فراموش نکرده باشه. اگر عشق بودم آهنگ پرنواز عشق را می نوازیدم                                   اگر گل بودم شاخه ای از خود تقدیمت می کردم                        اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار تنهایی را از دوشت بردارم                          ولی افسوس و صد افسوس که نه گلم و نه باران و نه عشق                                           ولی هر چه هستم دوستت دارم من می خواستم تو به من عادت نکنی                                    من به تو عادت کردم  می خواستم تو عاشقم نباشی                                 من عاشقت شدم  می خواستم من برات مثل بقیه باشم                                تو برام از همه مهم تر شدی می خواستم بری دنبال زندگیت                               اما تو همه ی زندگیــــم شدی   اینم یه شعر خوشگل از کارو،کشیش مسیحی پروردگارا !   هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم سراپای وجود منقلبم ...   مظهر التهاب سرشک آواره ای است که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بد فرجامش باشد ...   مدتهاست شب از نیمه گذشته است ...   اکثریت بندگان تو هم آنها که گنهکارند و هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک مرگ موقت ، در بستر خلوت خواب ، کوفتگی تب و تاب تلاش نان و آب روزانه را به رؤیاهای همیشه سراب تحویل می دهند ...   در این شب تب آلود جز آنها که انتظار ناشکیب یک آرزوی ناشکفته خواب را بر دیدگان نگرانشان حرام کرده است دیگر کسی بیدار نیست ...   سنگینی اندوهبار ظلمتی نفوذ ناپذیر ، زمین را تا سر حد صمیمیت اندوه یک قلب عاشق به ستوه آورده است ...   از ستاره ها در پهنه ی ابدیت سپهر خبری نیست ...   همه ی اختران گمنام و نام آور ، هم آغوش با فانوس نیمه شب پس کوچه های عشاق خانه بر دوش ، در پس پرده ی ابری همه جا گیر و سیه پوش غنوده اند ...   تنها سمفونی سرگردانی که در اوج پریشانی یک سلسله « نت » از یاد رفته سکوت ملکوتی شب را ناراحت می کند . آتش اندوز و آتش افروز گردبادی است وحشی و ولگرد و سیاه مست که شاخه به شاخه و صحرا به صحرا شیون شبانه ی مرگ ارزشهای انسانی را سر داده است ...   پروردگارا !   در چنین شبی است که من می خواهم از بستر آشفته ی به خاک خفته ی یک قلب بیمار کلامی چند با تو حرف بزنم ...   باور کن خدایا ! به عصیان پنهانی اندیشه های انسانی ام سوگند ، همین حالا که طپشهای سرسام گرفته ی قلب شاعرم ، آستان مقدس آفرینش همه جانبه ات را با فریاد خاموشی ناپذیر آمال سر کوفته ام آشنا می کند ...   همین حالا که دارم با تو حرف می زنم نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب ، پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است ...   از اینکه این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم ، هماهنگی طپیدن های قلبم را بر هم زده است ...   پروردگارا !   گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم . اما ... باور کن خدایا ! بیماری من بیماری مخصوص به خود من نیست . بیماری من بیماری قرن ماست ...   قرنی که در گستره ی استخوان بندی زندگی خوار مرگبارش کشتار بی دریغ انسان به دست انسان با ضمیر بشریت معجون گشته است ...   قرنی که در پهنه ی آغشته به خونش بستر لالایی نیمه شب مادرها ، به خون پالوده ی خاک سنگرهاست ...   قرنی که در حرمسرای حسدها ، فریبها ، دو رنگیها ، دو رویی ها ، نامردی ها و نا مردمی های بی دریغش تقوی و ایمان به حقیقت را با کمال خشونت و بی رحمی به خاک نسیان سپرده اند ...   قرنی که در اوج تمدن کاذبش ، در یک لحظه ی فانی دهها هزار عشق بی پیرایه ی آسمانی ، صدها هزار ایده آل خلاقه ی انسانی را با فشرده دوزخی به نام بمب اتمی کباب می کنند ...   قرنی که بهارش زردی برگهای خزان زده است ، پراکنده در زیر پای اسکلت اشجار ...   بدین وصف خودت تصدیق کن یا رب ! قلب انسانی اگر سنگ هم باشد محکوم به پذیرایی از یک بیماری پنهانی نیست ؟   آخر ، پروردگارا ! کجای این زندگی قرن ما شبیه زندگیست ؟   پروردگارا !   کاش اجازه می دادی از درگاه مقدست بخواهم که برای نجات بشر قرن ما هر چه زودتر تصمیم بگیری ...   تمام دریچه های امید به روی سرنوشت انسان قرن ما بسته است ...   سنگینی سنگها و صلیبها ، پشت گورستانها را در هم شکسته است ...   خواهش می کنم خدایا ! ... زودتر ... هر چه زودتر تصمیم بگیر ...   چرا که روح بشریت به مفهوم وسیع کلمه خسته است ...   « کارو »