بازم سلام

بازم سلام دوستان،روزتون بخیر.امروز صبح مادر و پدرم رفتن مشهد،خیلی وقت بود که باهم تنهایی جایی نرفته بودن .ایشا لله سالم برند و برگردند،و سفر خوبی داشته باشند.حتماً میدونید که تو کشورای

دیگه امروز روزه مادر.این رز رو به همه مادرن خصوصا خواهر خودم تبریک میگم،ایشا لله که همیشه سالم و سرزنده باشند و زندگی خوبی داشته باشند

در اعماق قلبم
نوایی آشنا زمزمه می کند
آن کیست که اینگونه
مرا محتاج خود کرده
در برق نگاهم
چهره ای آشنا موج می زند
هرز گاهی دو چشمانم
سرابی را با آغوش می کشد
و من سرد و بی روح
از کنارش می گذرم
آن کیست که قلبم
در گرو دریای عشقش
است

.مادر دوستت دارم

داستان الناز کوچولو

سلام.میخوام براتون از یه خانوم کوچولو بگم که خیلی دلم براش تنگ شده و بدجوری محتاجشم.
داستانی که میخوام براتون بگم قصه یه پری دریایه که خیلی زود سختیهای زندگی گریبانگیرش شد.
شاید خیلیاتون خرده بگیرید که چرا این مسائل رو اینجا مطرح میکنم یا ..........اما بزارید این داستان رو براتون تعریف کنم:
یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیشکی نبود.تو یه روزگاری یه ازدواج از روی عشق یکطرفه شکل میگیره.دوتا کبوتر دست به دست هم دادند تا شاید قصر ارزوهاشون رو بتونند به کمک هم پایه ریزی کنند.اولش خوب شروع کردند همه چیز داشتند.هر چی که برای یه زندگی راحت و بی دردسر لازم بود.
بازم تو یه روز از همون روزای خدا خبررسید که یه فرشته مهربون.یه پری دریایی.یه آیت قدسی از تو دنیای فرشته ها پاشو گذاشته تو این کره خاکی.همه خوشحال بودند.آره این آهوی خوشگل کسی نبود جز الناز.الناز.الناز.چقدر اسمش برام شیرینه .
زندگی براشون قشنگ بود .سال اول یه زندگی نقلی و راحت.کنار هم.پشتشون به همدیگه گرم بود.اما این وضع زیاد دوام نیاورد.مرد خونه اخلاقش کم کم داشت بد میشدوتقریبا غیر قابل تحمل.و این وسط خانم خونه باید تمام این بی مهریها رو تحمل میکرد ۵سال طاقت اورد .به خاطر عشقش.به خاطر زندگیش.به خاطر پری دریائیش.به خاطر گلی که تازه زندگیشو خوشبو و معطر کرده بود.اما فقط ۵ سال.
دیگه نمیتونست.واقعا نمیتونست.باید جدا میشد.باید خودشو رها میکرد.تقریبا ۲ سال مرد خودشو به بی خیالی میزنه و ۲تا کبوترزندگیشو به دست خدا میسپاره ومیره دنبال زندگی خودش٬ ۲تا کبوتر ۲ سال خونه پدر وپدربزرگشون آشیونه میکنند.
تا اینکه یه روز از جانب کسی خبری میاد که مرد خونه از دور فلان حرفارو میزنه و خانواده دختررو به باد تمسخر میگیره.بانوی خستگی و تحمل دیگه طاقت نمیاره و از برادرش میخواد تا همراهیش کنه و بتونه تو فلان شهرستان گیرش بیاره و آخر هم همینطور شد.
کار به دادگاه میکشه و زن ادعای حیثییت و حق وحقوق میکنه.
اینجاست که اون داغ به دل کبوتر میشینه.مرد اینجا دیگه فرزندشو میخواست.دیگه نمیشد کاری کرد.باید بچه آهو رو از مادرش جدا میکردند.
خیلی سخت بود.اما مگه دیگه چاره ای هم بود؟مادر راضی نمیشد.میخواست برگرده تهران .اما نمیشد دیگه کاراز کار گذشته بود.
باید بعدازظهر فردای اون روز آهوی ناز رو تحویل میدادند.چقدر اون شب سخت بود.مادر ٬ آهوش رو گذاشته بود جلوش ذول زده بود تو چشمای خوشگل بچه آهو.چشمهایی که درشتی و سیاهیش قلب آدم رو از جا می کند.انگار تو این۴ سال مادر هیچوقت به چشمای فرزندش نگاه نکرده بود.هر چی نگاه میکرد حریص تر و داغدار تر میشد.آخه دیگه باید از این چشما دل میکند.میدونست که  امید به دیدین دوباره این چشمها خیلی کمه.
برادر اینارو میدید اما فقط میتونست بغض و تو گلوش خفه کنه.
چقدر صحنه قشنگیه.مهر مادری که تو یه شب ٬ اندازه یک عمر نثار فرزندش میشه.
از اون طرف چقذر سخت بود.این فکر که باید نازدونم رو فردا با دست خودم از خودم جداش کنم.
الناز ناز از مادرش میپرسه :مامانی چرا شام نخوردی؟چرا گریه میکنی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا..............
به خدا من دیگه نوشتن برام سخته.اشکام مانع نوشتن میشه.بغض داره خفم میکنه.اما مینویسم.یعنی باید بنویسم.
مادر داره تک گل باغ زندگیشو برای فردا آماده میکنه٬ النازم٬الناز مامان اگه فردا بابات بیاد وبگه الناز رو بدید میخوام ببرمش براش عروسک بخرم.اطاق جدید بهش بدم٬ مهد کودک بفرستمش ٬ میری؟
به خدا انگار بچه آهو فهمیده بود جریان چیه.بی تابی کرد.گریه کرد .ناله کرد.........
اخه تا حالا همچین حرفی رو بهش نزده بودند.اصلا باباش ازشون سراغی نمیگرفت که این چیزا براش عادی باشه
ساعت ۲ نیمه شب رو گذشته بود.اما هنوز مادر داشت قربون صدقه فرزندش میرفت .نمیتونست جلوی هق هق گریه هاشو بگیره.اما این بار دیگه الناز نمیپرسید مامان چرا گریه میکنی؟چون فهمیده بود که اتفاقاتی داره میافته.فقط مامان رو دلداری میداد٬ غافل از اینکه فردا کسی باید اشکهای مثل الماس خودش رو پاک کنه.
الناز خوابید.اما مادر نه.مادر الناز رو میبوئید و ناز میکرد.دائی الناز نمیدونست باید چیکار کنه.از یه طرف نمیتونست آب شدن خواهر رنجدیدش رو ببینه از طرف دیگه هم باید تن به خواسته قانون میداد.
بهترین راه برای تسکین این مادر فقط مسکن بود.مسکنی که به طور مجازی جسم مادر رو به خواب ببره.اما روحش چی؟آیا با آمپول دیکلوفناک روح و فکرش هم  آروم میشد؟
صبح شد.وقتی دایی رفت سر بالین الناز تا مثل همیشه که اول صبحها سر بالین الناز کوچولو میرفت و اذیتش میکرد تا با اون چشای خواب آلودش که خماریش آدم رو به مرحله فنا میرسوند.یه نیم نگاه از روی التماس برای خواب بچه گونه بهش کنه و ٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬ ٬ خدایا گناه الناز چی بود؟
خیلی زود ٬ زودتر از اون که میشد فکرشو کرد بعد ازظهر شد.ساعت ۶ عصر پاره تن مادر رو باید ازش میگرفتن.
دایی چقدر زمینه سازی کرد تا شاید بتونه الناز نازشو٬ برای وداع آماده کنه.وچقدر سخت بود.از طرف دیگه میخواست فریاد بزنه که ای خدا رحمی به حال این مادر کن.اما خودش باید محکم می بود.آخه تو اون شهر تکیه گاه واقعی خواهرش بود .باید خواهرشو آروم میکرد.
ای خدا فقط تویی که تو این تاریکی شب میتونی حال الان منو ببینی.چقدر نوشتن برام سخته.چقدر گفتن اینجاش برام سخته.تو کمکم کن.تو بهم قدرت بده تا بتونم بنویسم.تو اشکام رو پاک کن.مگه نمیگن که آدم هر چقدر تنها هم که باشه باز تو مهربون٬ تنهاش نمیزاری و سنگ صبورش میشی؟پس خالق من٬ سرور من تو این تنهایی٬ تو به دادم برس.
خواهر و برادر از دو طرف دستای گل زندگی رو گرفتند.مادر با الناز شوخی میکرد.حرف میزد.میخندید اما اشکاش جاری بود.اون صحنه برادر رو داقون میکرد.
اقوام هم که با برادر و خواهر همراه بودند فقط میتونستند دلداری بدن.فقط همین.
دایی ٬ الناز رو بغل کرد٬ بوسید٬ دستای مثل برگ گلش رو ناز کرد.با موهای پریشونش بازی کرد٬ صورت مثل پنجه آفتابش رو نوازش کرد.
الناز از دائیش خواست تا اونو روی جدولای رودخونه راه ببره.همش به دوست کوچولوش که شاید یک هفته نبود باهاش دوست شده بود میگفت:پریناز داریم میریم پارک.تاب سوار میشیم...........
تا اینکه به در کلانتری رسیدند.پاهای مادر میلرزید.دیگه نمیتونست طاقت بیاره .گریه هاش الناز رو ترسونده بود.تا اینکه اون چشای نازش به باباش افتاد.
ای خدا کمکم کن.کمکم کن
اغوش دایی رو محکم فشار میداد و میگفت مامان از اینجا بریم.من از این میترسم.
دایی میخواست داد بزنه.بگه آخه بی غیرت تو که ۲ سال اینارو ول کردی رفتی٬ پس الان چی شده که حس پدرانت گل کرده؟
مرد رفت توی اطاق تا امضای تحویل گرفتن الناز رو بده.
ای خدا.بیچاره الناز ٬ فکر کرد که باباش رفت ٬ آروم شد.اشکای خودش رو پاک کرد.اشکای دائیش رو پاک کرد بعد به دائیش گفت:دایی جون فکر کردی میخواند منو ببرند که تو هم گریه کردی؟
اما این آرامش نازگل٬ زیاد طول نکشید.مرد بازم به سراغ الناز اومد.اما الناز فقط ضجه میزد و گریه میکرد.به خدای دو عالم تو بغل دایی از هوش رفته بود.دایی بردش پشت کلانتری. الناز٬ الناز دایی٬الناز ناز٬ترسیدی دایی؟من اینجام نترس٬ دایی کی جرات میکنه تو رو اذییت کنه؟
ببخشید٬ من زیاد حالم خوب نیست بزارید زودتر تمومش کنم.اینطوری من دیونه میشم.
به هر حال کم کم مادر تونست الناز رو متقاعد کنه دستشو به بابا بزنه.بهش حق بدید از ۲ سالگی باباش ترکش کرده بود.اصلا نمیشناختش.
مادر نمیتونست پاره تنش رو از خودش دور کنه.افسر کلانتری مادر رو تهدید میکنه.
بهترین راه این بود که الناز رو به یه پارک میبردند و اونجا ازش جدا میشدند.
خواهر توی ماشین از برادر خواست که الناز رو پنهونی بردار بریم.اما این شدنی نبود.
به پارک رسیدند.کم کم الناز ترسش داشت میریخت.باباش رفت براش بستنی بخره.شاید دل اون هم به رحم اومده بود.شاید میخواست تمام کمبود محبتهایی که در حق الناز کرده بود رو جبران کنه.تو اون موقعییت بازم خواهر از برادر خواست که برگردیم منزل و فردا بریم تهران.اما اینبار دیگه حتی فرصتی برای جواب برادر نبود.مرد زود سررسید.کاش سرنمیرسید.
گفت من دیرمه باید برم.هر کاری میکنید زود باشید.
دایی الناز شروع کرد به خرف زدن٬اینا حرفاش بود:
خیلی مارو اذییت کردی.من به نوبه خودم ازت نمیگذرم.اما تو بابای النازی.کاش میشد نفرینت کرد.کاش میشد برات بدترین ها رو خواست.اما هر چی تو شاد باشی٬الناز شاده.هر چی تو مرفه باشی ٬الناز هم مرفه.پس همیشه دعا میکنم که اوضاع زندگیت بر وفق مراد باشه و پدر خوبی برای الناز باشی.الناز خیلی سختی کشیده.تو دیگه نزار.تو دیگه اذییتش نکن.نزار نامادری اشکای مثل الماسشو هدر بده نزار......................
مادر الناز رو به آغوش کشید ٬ یه عکسی که از قبل آماده کرده بود و تو یه اندازه کوچیک درستش کرده بود رو به برگ گلش داد و گفت:برگ گلم٬ تمام امید دل خستم٬ آینده و همه چیز م٬ این عکس رو همیشه با خودت داشته باش.یادت باشه که مادرت همیشه دوست داشت و داره.اگه اذیتت کردند ٬ اگه بزرگ شدی و دلت برام تنگ شد یادت نره که یه مامان دل شکسته داری که تنها چشم وچراغش تویی.
مرد به الناز گفت برو برای مامان چند تا گل بچین بیار٬ غافل از اینکه با این رفتن تنها داره عاطفه مادری نسبت به خودش رو میچینه.
خدایا بازم ازت کمک میخوام.نزار اشکام مانع از نوشتن بشه.
مرد گفت حالا وقتشه برید.ای خدا ٬ ای خدا٬ ای خدا٬اونجا بود که وقتی الناز روی برگردوند و دید تک وتنها ٬ فقط پیش کسی هستش که تا نیم ساعت پیش میترسید بهش دست بزنه٬تو اون تاریکی شب.گلی که برای مونس تنهائیاش٬ مادر غم٬ تنها کسی که به معنای واقعی میتونست درکش کنه رو چیده بود رو زمین انداخت و با صدای بلند فریاد زد مامان.
مادر از لای درخت  نگاه میکرد وآروم گریه میکردبا صدای این جیغ ٬ طاقت نیاورد توی اون تاریکی دوید به سمت تنها گل زندگیش.اما برادر نزاشت گفت طاقت بیار.شاید الان برادر خودش رو مقصر بدونه.
مادر الناز از فرط گریه از هوش رفته بود.خدارو شکر که دیگه بیشتر از این صدای التماسهای ا لناز رو نشنیدوالتماسهایی که میگفت:مامانی.دایی جون٬تورو خدا نرید...........
ای خدا اون روزا گذشت.
الان هنوزم که هنوزه مادر الناز وقتی یه کوچولوی خوشگل رو تو تلویزیون میبینه یا صحنه جدایی مادر از فرزند میبینه٬ آروم و بی صدا اشکاشو پاک میکنه.جوری که هیچکس نفهمه اما غافل از اینکه.................
فکر میکنم اینجا دیگه باید این داستان تموم شه.آره این برگ گل یاس٬ این الناز ناز٬ کسی نیست جز خواهرزاده من.
به فاطمه زهرا دلم برای دایی دایی گفتنش یه ذرره شده.از اون موقع تا حالا دیگه ندیدیمش و ازش تقریبا بیخبریم.
تورو خدا براش دعا کنید.خدایا من میتونم اینقدر راحت از الناز بگم٬ من میتونم درددلمو لااقل با این صفحه بگم٬ اما خواهرم چی؟آیا میتونه به همین راحتی حرف الناز و شوهر پیشینش رو پیش شوهر فعلیش بگه؟نمیدونم.
تورو خدا خرده نگیرید.شاید نباید این مسائل خوانوادگی رو اینجا مطرح کنم٬ اما باید خودمو آروم میکردم.
شما رو به تمام قشنگیهای عالم قسمتون میدم ٬ برای الناز کوچولو هر جایی که هست دعا کنید.
راستی یه خواهش ازتون داررم اینکه شما دیگه نگید که من دنبال برانگیختن حس ترحم شما هستم آخه میدونید ٬ کسی که ۴ سال فکر میکردم تنها کسیه که میتونم بهش تکیه کنم٬ تنها کسی که سنگ صبورمه٬ آخرین روز بعد از ۴سال تو چشام ذول زد وگفت تو فقط ۴ سال میخواستی حس ترحم منو به خودت برانگیخته کنی.خدایا یه سوال ازت دارم :اگه هم نفس و همدم آدمیزاد این حرف رو بزنه٬ چه امیدی به دیگران هست؟
حالم بد میشه وقتی یاد اون حرفاش میافتم.
در پناه مولا علی

امروز عالی بود

سلام دوستان .امروز عصر برادرم سعید وقتی دید حالم گرفتست زنگ زد به دوستاش و گفت بریم استخر.جاتون خالی ساعت ۶ رفتیم والان که ساعت ۱۱:۳۰ بعد از خوردن شام برگشتیم منزل.باورتون نمیشه خیلی وقت بود که با سعید انقدر خوش نگذرونده بودم.اخه از وقتی که استخدام پلیس شد و نظامی شد خیلی با هم رودروایسی داشتیم.دلم برای شیطنتای بچگیش یه ذره شده بود.امروز فهمیدم که از دوران طفولییتش هم بیشتر دوستش دارم.از من ۳ سال کوچیکتره و من خیلی تو عالم بچگی اذیتش میکردم.ایشالله که منو حلال کنه.
به خدا وقتی ادم به دور واطرافش نگاه میکنه تازه متوجه میشه که چه نعمتهایی رو تو زندگیش داره و ازشون بی تفاوت گذر میکنه.
اما میدونید جای عالیش کجا بود؟وقتی که موتور ۷۰۰ که تحویلش دادند رو .........................نه دیگه اجازه بدید اینجا رو نگم.به هر حال خدا رو شکر.چقدر خوشحالم که هنوزم نه مثل سابق بلکه بیشتر از سابق عزیزی رو دوست دارید.راستی سعید یه مشکل کوچیکی تو زندگیش داره .براش دعا کنید جوون برازنده ایه.
امیدوارم که شما هم همیشه خوب و خوش کنار خونوادتون روزای خدا رو به شب برسونید.
یا علی.