درددل

  

بازم سلام.حال زیاد خوبی ندارم اخه پدرم مسموم شده.الان یه حس غریبی دارم وقتی خاطره ها رومرور میکنم چیزایی دستگیرم میشه که تا حالا بهشون اینطوری نگاه نکرده بودم.امایه خواهش ازتون دارم .اینکه زود در مورد ادما قضاوت نکنید .همونکاری که عشق من با من کرد.اما من اینجا میگم به نوشته های من اکتفانکنید یقینا اون هم حرفایی برای دفاع از خودش داره .اما اصلا دوست ندارم که به اینجا سر بزنه چون اینطوری زودتر همدیگرو فراموش میکنیم .هر چند من از دفاعیاتش هراس ندارم چون من همه خطا ها رو ازچشم خودم میبینم و خودم رومقصر اول میدونم.فقط تنها درد من صادق نبودنش بودبازم ازتون خواهش میکنم که قضاوت یکطرفه نکنید.اون هم حتما اینوسط حقی داره.اما دیگه از این حرفا گذشته.خدا خودش میدونه که چقدر دوست داشتم همونطوری که ن تو این یک هفته صددرصد باهاش صادق بودم اون هم باهام صادق باشه اما به فاطمه زهرا قسم برداشت بدی از این صداقتی که ازش میخواستم داشت.

بیهوده زنده ام , چهره ام پر از چین هاى تنهاییست و من عجیب می ترسم از اینکه کسی را که فراموش نکردم فراموشم کرده باشد. من که نمی فهمم اما نکن ..... با این نقطه دیگه بازى نه...... قولم عینِ عشق تو اعتبار دارد و سالم است .

خودت حالم را می دانى چه با تشبیه چه بی مثال ..... قصه می گویم ..... بى خودی حوصله ات را سر مى برم.

تو که نمی شنوى یعنی نمی خوای که نوشتنم را بخوانى ....

کسى که اگر تا آخرین نقطه دنیا یک ریز بدَوَد به گردِ پای اولین لبخندِ پس از گریه بعد از تولدِ تو

هم نخواهد رسید.

راستى همه ستاره شمارى مى کنند تا خوابشان ببرد و من ستاره مى شمارم تا خوابم بپرد . هر چه کردم دنبال ستاره ای که نشانش کنم مثلاً مثل قصه ها مالِ من و تو باشد نیست , ماه هست که تویى اما معلوم است براى تنهایى چو من که در هفت آسمان رویایش هم یک شمع نیست ستاره هم پیدا نمى شود چیز عجیبى نیست!!!!!

اقبالى را که درست در طالعت هجى نکرده باشند هر چه به در و دیوارِ خوشبختى بکوبى بیهوده است

اما تو همیشه راحت باش چون شانه من همچنان اولین و آخرین ایستگاه توقف براى هر گونه پناه است.

راستش نمى دانم بد است یا خوب , اما من عین تو نیستم . نمى شود به رویت نیاورم و هم ننویسم پس ترجیح می دهم به رویت نیاورم اما بنویسم…..

مهم نیست , اما من تمامِ آنچه که فکرش را نمی کنى بدانم را مى دانم….. بازى تقدیر گردشى است پس نوبت به من هم مى رسد

عمریست در هیزمِ خشکِ تو آتش گرفته ام…. چگونه میتوانم هیزمِ تر به آتش گرفته اى فروخته باشم؟

با من چه مى کنى ؟

مى دانم که پرسیدن ممنوع است و آشفتن جرم . و تو به کسی که دیوانه ات باشد مى گویى که باید چه جوری حرف بزند……

حرف نمى دانم چیست!!!!! همان که توچهار تایش را دارى و من یک عالمه اش را براى گفتن , چهار حرف تو را همه مى توانند ببینند درست بر عکسِ یک عالمه حرفِ ناگفته من که هیچ کس قدرت دیدنش را ندارد

طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را وقتى سیبِ سرخِ دلم افتاد فهمیدم…..

امشب فهمیدم معجزه زمانى مى آید که امید مرده است و امشب تو به من فهماندى که معجزه هم مرد….

ولى من تنفست می کنم به همه شکنجه هایى که برایم اگر عاشق باشم طعمِ شهدترینِ زهر دنیا را دارد… مثل شوکرانى که سقراط نوشید و من هم با عشق سر مى کشم…..

پروانه اولت منم . مهم نیست اگر دومى , سومى , و هزارمى را به رخِ بالهای سوخته که هیچ , خاکستر شده ام بکشى…….

تو اهل سوزندان بمان شمعِ من و منِ پروانه تا حالاى نیامده و تا همیشه دیر برایت خواهم سوخت….

چقدر خوب که تو بلد نیستى یا مى خواهى بلد نباشى که خودت نیستى و چقدر بد که آشنایى نبود تا دلش امشب به حالِ بى دلِ کسى بسوزد که تو دلش را سوزاندى……

نمى دانم این چه دردیست که نمى شود دوستت نداشت….. تمامش مى کنم همه چیز را جز عشق

چقدر سخته خدایا

سلام.میخواستم دیروزبنویسم اما واقعا نمیتونستم بنویسم.چقدر سخته وقتی فکر یه رویدادی که هیچوقت نباید پیش بیاد رو میکنی واز همه بدتر اینکه اون اتفاق به وجود بیاد.
همیشه میترسیدم .میترسیدم که نکنه عشقی که به من داره از روی ترحم باشه؟نکنه به زور داره تحملم میکنه؟همیشه میترسیدم نکنه یه روز برسه و بگه که عمرم رو هدر دادی؟نکنه یه روز بگه من یه روانیم؟نکنه یه روز بگه که تو توی این ۴ سال میخواستی حس ترحم منو به خودت برانگیزی؟نکنه.....................
اما بالاخره همه اینارو گفت.وچقدرم شبیه اون چیزی بود که ازش میترسیدم.دلم دریای خونه.اخه از خدا بیخبر من که همیشه ازت خواستم که اگه داری بهم ترحم میکنی منو مثل یه دستمال چرک اززندگیت پرت کن بیرون.نگفتم؟من که تواین ۴ سال همیشه گفتم ازروزی که بگی داود عمرم رو هدر دادی وحشت دارم.نگفتم؟تو توی جواب چی میگفتی؟میگفتی داود لحظه لحظه زندگی با تو رو به دنیا نمیدم.یادته؟من روانیم؟به چه جرمی؟اینکه دوست داشتم؟یا اینکه امتحانت کردم؟من به حس ترحم تو نیاز داشتم؟خوب تو که دیدی من یه احمق بیعرضه هستم پس چرا با این ادم ۴ سال ساختی؟اره حتما از دید تو من یه احمقم چون اگه من ۴ سال تورو امتحان کردم در عوض تو ۴سال منو به بازی گرفتی.پیش خودت تصور کردی که لابدیه کسی به پستت خورده که شایسته ترحم و محبت بیش از حده.
دیروز ازم پرسیدی پس این ۴ سال چی؟گفتم نمیدونم تاوانش هر چی هست میدم.گفتی همین؟گفتم غلط کردم گفتی همین؟گفتم چیز خوردم بازم گفتی همین؟گفتم........................
اره غلط کردم اگه راست و حسینی همونبار دوم که دیدمت بهت گفتم که جریان ما وصال نداره.غلط کردم اگه منم مثل خیلی از مردای با مرام تا اون لحظه اخر که به طرفشون قول میدند ولحظه اخر میزنند زیر همه چیز رفتار نکردم.
وقتی فکرشو میکنم..........................................واقعا من عمرت رو هدر دادم؟خوب هنوز دیر نشده برای شمایی که انقدر عاقلی و میفهمی که من نیاز به حس ترحم تو داشتم.که من عمرت رو هدر دادم که من.................پس هنوزم دیر نشده.برو دنبال کسی که عمرت رو هدر نده.منم اگه لایق باشم برات ارزوی خوشبختی میکنم.
فقط یه چیزی تو دلمه که اتیشم میزنه:تو که منو لایق ترحم میدونستی پس چرا سری قبل با اون وضع منو ول کردی و رفتی سراغ بخت وایندت؟نه من محکومت نمیکنم چون این حق رو داشتی که در مورد ایندت تصمیم بگیری اما نگو که دلت باسم میسوخت چون هم از خودم متنفر میشم هم از تو.یادته که چطوری فراموشم کردی؟اگه یادت نیست خوب من یادت میارم.

بارانِ چشمم دیگر نمیگذارد مىگوید نباید گفت از کسی که بی بهانه تنهایت گذاشته است…….

چرا تعریف نکنم……..

چرا نگویم……..

تومرا از چشمت انداختی و من بلندت کردم تا اوج……..

من روشنش کردم اما تو خاموشى ام را جشن گرفتی…………

تو مرا بارها شکستی و من روى خراشهاى کوچکى که دیگران بر دلِ به ظاهر شیشه اى رنگت گذاشته بودند مرهم شدم……. توبه خاطرِ من , نه, من کجا , تو به خاطر خودت از پا نشستی و من محضِ خاطر تو هنوز ایستاده ام .

تو رفتی و من ماندم

تو گذشتی و من نوشتم…….

توگذشتی و من نوشتم…….. تو ترک کردی و من درک ……… تو فریاد زدی و من بریدم……

مدفونم کردى و برگشتى !!!!!!!!!!!

راستش فکرکردم چند روز که بگذرد سرِ مزارِ این عشق مى آیى و محضِ خاطرِ نان و نمکِ سفره همیشه باز عاشقیمان اشکى , بارانى , بغضى , چیزى می ریزى , اما هیچ کدام , حتی نگاهى , حتى نگفتى "لعنتى عجب عاشم بود"………

راستش گل مى گویند خاک سردتر از قطب است و تو از قطب هم سردتر………

به همه مى گویم مرگ تنها یه معنی نداره …….

خیلى ها یواشکى جورى که کسى سر از آشفتگىِ قلبِ شکست خورده شان در نیاورد مى میرند درست عین حالایم

نه علامتى.. نه اشاره اى ...... نه تک زنگى ..... حتی محضِ خوش کردنِ این دلِ بیچاره چیزى..... گرچه پریشانى فکرم مدتها پیش به من آموخت که دل براى بردن است و دلی که نبرندش حتماً جنسش خوب نیست

اما چه کنم دلم تنگ تر از شکافِ سوزن است برای دیدنت , شنیدنت و حتى فریادت ..... چه برسد به بخششت.... هی می نویسم و نمى خوانم و این نخواندن شاید تا حدى خیلى شبیه به ننوشتن است و خودت بعدِ این همه دیوانگى ام می دانى که چه بلایى به سرم مى آید وقتى خواندنِ نوشته هایم براى تو دیر مى شود و حتماً لذت مى برى از شکنجه کسى که به جرمِ دیوانگى تقاصِ جنونش را به بدترین وجهِ ممکن پس مى دهد و آن چیزى جز بى تو بودن نیست............

خیال میکنى مرگ فقط این است که جسمى با چشم هاى بسته و قلبِ خاموش را توى یه جعبه چوبى و شیشه اى تا زیرِ زمین بدرقه کنند و بعد اشک و خاک رویش بریزند تا آرام بگیرد و خودشان هم تا چند روز سیاه بپوشند و اشک بنوشند و دسته گلى با روبانِ مشکى پرپر کنند و نامِ آن جسم را فریاد بزنند و بعد چشم باز کنند و ببینند یکسال از کوچِ آن جسم گذشته است و باید بروند و وانمود کنند هنوز غمگینند اما با خودشان به این نتیجه تلخ برسند که یادِ او را همراه با جسمش زیر یک عالم خاکِ سرد پنهان کرده اند و.................

اما نه...........

مرگ یعنى بدانى کسى برایت مى میرد یا لااقل به عشق تو نفس مى کشد و بعد زندگى را هم دوست ندارد چه رسد بی تو زندگى کردن را و بعد آن را هم از او بگیرى به جرمِ جنونش یا دوست داشتنش و در خلا‌ ء نبودنت حبسش کنى تا به مرگِ تدریجى برود و بمیرد ..........

مرگ یعنی اینکه بدانى کسى بى تو , بی ستاره ات هفت آسمانش شب است , خورشید نمى شناسد , روز ندارد , لحظه نمی فهمد , ساعتش روىِ آخرین لمسِ حضور تو مانده است و تقویمش هنوز تحویل را نچشیده است و بدانى و بگذرى و بگذارى به همین حال بماند تا بمیرد....... و اصلاً ته دلِ مثلِ حریرت هم تکان نخورد یهنی همینطور است دلِ تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو مى دانى که من چه می کشم چیزى فراتر از درد..... بالا تر از زجر , مى دانى و مى خواهى که همین گونه باشد و این خواستن تو تنها نفسى است که مى گذارد بنویسم و برایت تصویر کنم.......

اینجا خبری نیست وقتی از تو خبرى نمیرسد.... درست عینِ تقویمِ سیاه من و سرنوشتِ بى عاقبتم.......

به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... تمامش کن

باشد من پیشِ هر کس که بگویى و بخواهی می گویم و می نویسم که من بدم........ که تقصیر من بود...... که من چون دیوانه توام خطرناکم یهنی ممکن است دست به کارهایى بزنم که دور از خُلقِ آدمیزاد است و از روی هر چه که بگویى جریمه بنویسم و می نویسم ...... من تنبیه شدم

اره.این نوشته دقیقا تمثال اون روزایی که منو مثل یه حیوونی که به قول خودت نیاز به ترحم داشت از خاطرت بیرون روندی و الان ازم غرامت میخوایی .اما بی انصاف من غرامت اون روزای سخت وعذاب اوررو از کی بگیرم؟
نه اگه خوب فکر کنی میبینی که ما از همون اول هم قسمت هم نبودیم.نمیتونم کسی رو که من تا این حد باهاش صادق شدم رو هنوز مثل سابق دوستش داشته باشم در حالیکه هنوز تواولین سوالی که ازش کردم اصرار و پا فشاری به دروغ گفتن داره.
اینا حرفایی بود که دیروز باید بهت میگفتم اما نتونستم یعنی طاقت نیاوردم که بیش از این حرفای مثل گلت رو بشنوم.اما الانم خدا خدا میکنم که این نامرو نخونی.مگه فرقی هم میکنه؟از نظرتومن همیشه مقصر بودم پس همون بهتر که زودتر از خاطرت محو شم


سلام امروزخیلی خوشحالم  خدایا کمک کن تا بتونم خودمو قانع کنم.

قصه غربت و سرگردونیامو برای پنجره ها زمزمه کردم

هم نفس با شبهای ابری و دلتنگ غصه هامو بی صدا زمزمه کردم

دنبال یه نیمه گمشده بودم که با هم یه سیب کامِلو بسازیم

دنبال حریفی بودم که من و اون زندگیمونو به پای هم ببازیم

یه ستاره ام یه ستاره غریبه ، گوشه یه کهکشون بی نهایت

راهو گم کردم و تنها ، وسط یه آسمون بی نهایت

گشتن و گشتن و تا همیشه گشتن به همه پنجره ها سرک کشیدن

قصه من و تو مثل مهر و ماهه جستجو حتی برای نرسیدن

تو منو همینجوری می خواستی تک و تنها با نگاهی که غریب و بی نصیبه

دنبال یه نام آشنا می گردم یه ستاره ام یه ستاره غریبه


عکس 9

در ترنم آوازت محبت نهفته است

ودر شکایت نگاهت درد دوری

در بغض کلامت صبوری نهفته است

در دوری دستانت حس احتیاج

باز برایت خواندم از آواز تنهایی

و آواز تنهایی ات صبورانه شتافت

و اما

هیچ نگفتی. تو خود از تنهایی

دستان کمک بسویت دراز شد

و صبورانه دستم فشرده

هنوز غرق محبت بی دریغت هستم

نمی دانم کجایی

ولی محبت تو با من است

می دانستم محبت رها شده ی دستانم در این سالها که همراه باد صبحگاهی است عاقبت از جناح دیگری به فریادم میرسد

همیشه برایم بمان تنهای من

 

عکس 8