زمانی که از مادر متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که میگفت تا آخر عمر با تو هستم از او پرسیدم تو کیستی جواب داد من غم هستم و من آن لحظه گمان کردم غم عروسکی هست که ما با آن سرگرم می‌شویم ولی اکنون می‌فهمم که ما عروسکی هستیم بازیچه غم
کسیکه عشق می کارد اشک درو می کند ...


 

این آخرین کلامی است 

که با تو می گویم .

       این آخرین کلام من است

        با لبخندی از امید و تپشهای دل

 

همه روز شاد و سلامت باش

و از همه جیز لذت ببر

بگذار خاطرات و انعکاس این همه

                                         زیبایی

    در دلت باقی بماند

   و دلت را به هستی ببخش

               به من

                           و به همه ما که

                                              دوستت داریم
سکوت را می پذیرم ،

                اگر بدانم ،

                                روزی با تو سخن خواهم گفت .

        تیره بختی را می پذیرم ،

                اگر بدانم ،

                                روزی چشمان تو را خواهم سرود .

        مرگ را می پذیرم ،

                اگر بدانم ،

                                روزی خواهی فهمید که

                                                                دوستت دارم .
بامن بیا .تا دور ترین جایی که بتوانی بروی تو را خواهم برد.

 جاده را می بینی .جاده که نه راه باریکه ای که می رساندمان به آن سرپناه که در پشت آن پر چین ها پنهان است.

دیدگانت مشتاقند . آری میدانم نمی توان از این همه زیبایی گذشت .

آن کوه ها را میبینی که ابری غلیظ پیکرشان را محو کرده است و دامنه اشان  تا مرز شالیزار های روستاییان امتداد پیدا می کند. وسعت سبز شالیزار ها مرا بیاد چند ضلعی های نامنظم می اندازد

تو نیز خنکایی ذره ذره ی وجودت را در بر گرفته است؟!

آن مردمان ساده را میبینی که پی در پی نشاء میکارد. پشتشان زیر این همه خستگش تا خورده است . برایشان دستی تکان بده. تورا خوب می فهمند و برایت دستی تکان خواهند داد و تو هنوز مرددی...

وای بوی هیزم سوخته می آید در همین نزدیکی پیرمردی آتش روشن کرده است دستان چروک خورده اش را میبینی. ان نگاه نافذ مهربانش ما را به چه دعوت میکند به یک مهمانی بی ریای شمالی. به یک محمل گرم میان این همه زیبایی.... بیا بنشین ای خوب من لحظه ای آسوده باش

پیرمرد آرام نگاهمان میکند و با آن لهجه ی شمالی می پرسد : کجا میروید؟پدر جان زیاد دور نمی رویم . آن سر پناه را میان آن بیشه ی انبوه میشناسی ؟! اگر خسته شدیم باز خواهیم گشت.پیرمرد لبخندی میزند و می گوید: شب سرد است. مواظب باشید و با چایی داغ محفلمان را گرم تر میکند.

 از پیرمرد تشکر میکنیم چند ساعت دیگر  هوا تاریک خواهد شد هنوز میشود چپر های خانه ها را خوب دید .کفش هایمان گلی گلی شده است . یادمان باشد این کفش ها را هیچ گاه نشوییم...

هنوز باران میبارد...ای خوب من چیزی نمانده است و تو آرام و مهربان نگاهم میکنی و شاید هم مدارا...

به آن سرپناه نزدیک می شویم .

چپر ها را  به هر زحمتی هست کنار میزنیم سرپناهی کوجک زیر آن سقف که پر از شاخ و برگ است پدیدار میشود.

این همان جایی بود که قول داده بودم بیا روی این خزه های تازه از خاک بر آمده بنشین...کمی مینشینیم...انقدر هم گرم نیست کاش آتشی داشتیم ولی به دیدنش می ارزید...نگاهت میکنم ( داری خوب سرپناه را وارسی میکنی ).

خزه ها محبت دست هایت را  لمس میکنند...اینجا شب سرد میشود...بیا تا هوا روشن است برویم

جواب به رزسفید

بازم سلام رفیق...راست گفتی...ما دخترا هیچ شانسی برای انتخاب نداریم...و چه بی رحم هستن بعضی از پسرا که این جوری دل هارو میشکنن....منم بخاطر همین بد ضربه خوردم....چرا باید اینطوری خورد بشم...چرا شما پسرا وقتی کسی رو دوست دارید نمیگین...این غرور لعنتی چیه....چرا وقتی کنارتون هستیم خودتون تک و تنها کاری رو انجام میدین....چرا میگین رفتید چون فکر میکردید با کسی دیگه خوشبخت تر میشیم....کی این حق رو به شما داده که واسه احساس ما تسمیم بگیرید....چرا با اینده...احساس...و دل ما بازی میکنید....چرا بعد که ترکتون میکنم یادتون میوفته دوستمون داشتید و میگید چرا رفتیم؟؟؟؟....خود کرده را.....
به هر حال دوست خوبم کاری که شده....باید یا تحمل کنی تا زمان اونو بهت برسونه یا بگیره....یا بری جلو مردو مردونه حرفت رو بزنی....بگی دوستش داشتی و داری...و نمیخواستی با بودنت آزارش بدی....یا شکستن غرورت رو بخواه یا جدایی رو....چون اون اگه عاقل باشه فراموشت میکنه....همون کاری که من کردم....و اگرم نه....که....
به هر حال موفق
این متنی که رز سفید نوشته وچون اشتباه برداشت کرده بااجازشون میخوام چند تا چیزرومشخص کنم:
رز سفید امروز متوجه شدم که شما یه خانم هستید درسته رز سفید ایدی دختره اما وقتی رفتم وبلاگتون تو لوگوتون عکس یه اقا بود این باعث شد من این فکر رو کنم.به هر حال من به شما حق میدم میدونم که شاید خیلی از دخترا  از پسرا ضربه خوردند .اما خواهرخوبم من همیشه عاشقونه و صادقانه بهش ابرازعلاقه کردم من لااقل جلوی عزیزم همیشه غرورم رو خورد کردم درسته من این حق رو ندارم که واسه احساس شما تصمیم بگیریم اما برای اینده خودم چطور؟ایا این حق رو ندارم؟
نمیدونم شاید تمام حق با شماست؟اما فقط یه خواهش دارم اونم اینکه زود قضاوت نکنید.
خواستم اینجا از رزسفید تشکر کنم که برای راه اندازی این وبلاگ به من کمترین کمک میکنه .
یا علی